💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-اییی خدااا لعنت بر دهانی که بی موقعه باز شود
زینب: بعلهه
-آماده شو بریم
زینب: پاشو تو زودتر برو آماده شو الان همه میان باید منتظر شازده باشیم ، پاشو
با انگشت اشاره به نوک بینیش زدم
-چشممم
مامان زینب و مامان منو و نیایش و ستایش و کوثر اومده بودن
منو زینب عقب تر از همه داشتیم راه می رفتیم
همه باهم سرگرم صحبت بودن
من و زینب هم به لباس ها نگاه می کردیم
وارد مغازه ای شدیم
چند دست لباس پسرونه آورد
با دیدنشون ذووق کردم و چند دست لباس و شلوار و.. خریدیم
پستونک هارو که می دیدم از ذوقم دست زینب فشار می دادم
زینب: از دیدن من این قدر ذوق نمی کنه که از دیدن اینا می کنه
-زینب اینجا بیرونه منو به خنده ننداز خواهر
زینب: خواهر زهر مار خواهر درد خواهر کوفت ، من خواهرم
-نهه غلط کردم آروم باش شما تاج سری از دهنم پرید
زینب : بار آخرت باشه هاا من سابقه کشتن دو اردک رو دادم
-زینب توروخدا اینقدر منو به خنده ننداز
زینب: می ندازممم
-خدایا
براش ظرف غذا گرفتیم ، صندلی بلند گرفتیم ، رورورک و کالسکه گرفتیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️