💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبخند قشنگی زد
به چشم هاش نگاه کردم
بغضی در گلوم اومد و با همون بغض گفتم: زینب منو ببخش ، توی دورانی که باهم بودیم خیلی سختی کشیدی همش هم به خاطر من بود
ولله قسم من اصلا نمی خوام بهت آسیب برسه می خوام در کنارم خوشبخت باشی ولی ... ولی نشد
نگاهم به چشم هاش دادم
می بخشیم زینب؟
زینب: میدونی،گاهی اوقات باید تاریکی ها باشن تا چراغ ها معنی بدن،در واقع وجود تاریکیه که باعث میشه شمع و چراغ ها معنا داشته باشن..!
اگه اون سختی ها نبود زندگی که الان داشتیم آنقدر قشنگ نبود،من همه ی اون سختی ها رو دوست دارم چون بخاطر کسی بوده که دوسش داشتم..
قطره اشکی از صورتم پایین اومد
-فدای این جواب دادنت
روی گونش بوسیدم
کلی عکس گرفتیم
ثبت آخرین لحظه های دونفره!
بعدم تا ساعت دو نصفه شب تو خیابونا دوتایی باهم بودیم
#فردا
در خونه باز کردم
-بهههه چه بویی راه انداخته کدبانوم
زینب: سلام عزیزم خسته نباشید
-سلام خوشگل خانومم شما هم خسته نباشید
کیفم روی زمین گذاشتم و بغلش کردم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️