💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بازش کرد
یه دستبند براش خریده بودم
نقره
روش قلب داشت و دورش نگین کاری شده بود
لبخند زد و گونم بوسید و توی بغلم فرود اومد
زینب: دستت درد نکنه رضااا
-خواهش می کنممم دورت بگردم
قابل تورو نداره بانو
از خودم جداش کردم و دستبند دور دستش انداختم
زینب: قشنگه!
-سلیقه منه دیگه ، حالا تو که نمیری چایی بریزی خودم میرم میریزم
خندید
زینب: دست شما درد نکنه
-سر شما درد نکنه بانو
#چند_ماه_بعد
پس فردا باید به بیمارستان می رفتیم و سجاد بابا به دنیا می اومد
دیگه آخرین روز های دونفره بودنمون بود
دلم هوس قدم زدن دونفره کرده بود
با زینب باهم داشتیم قدم می زدیم و طبق معمول زینب چیپس می خورد منم لواشک دراوردم
زینب: عههه رضا لواشکککک
خندیدم
-آروم باش فرزندم
لواشک نصف کردم و نصفش بهش دادم
تکه ای لواشک در دهنش گذاشت و سر انگشتش بامزه لیس زد و با لحن بچه گونه گفت: اخهه لواشک دوست دارم
خندیدم
-منم خانومم خیلی دوست دارم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️