💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بوسه ای روی گونش زدم و به خوندن ادامه مطالب ، مشغول شدم
زینب: رضا ما فکر نکردیم که اسم بچه رو چی بزاریم
بلند خندیدم
-ما چه پدر و مادری هستیم که تو کل این هفت ماه اصلا به اسمش توجه نکردیم
زینب هم خندید
زینب: من چیزی به ذهنم نمی رسه تو نظری داری؟
همین لحظه داشتم مطلبی که امام سجاد درباره امر به معروف ونهی از منکر گفته بود رو می خوندم
رو به زینب گفتم: سجاد!
زینب: قشنگه! باشه
چیکار می کنی؟
-حاج آقا مطالبی درباره امر به معروف فرستاده دارم می خونمش
زینب: آها
قلپی از چاییش خورد
زینب: رضا می خوام درسم ادامه بدم فوق لیسانس بگیرم بعد که سجاد به دنیا اومد
گوشی کنار گذاشتم
-خیلی هم عالی ، تو هوش بالایی داری و مدرک فوق لیسانس هم به دردت می خوره بعدا
زینب: اهوم
کلیپسی که به موهایش زده بود و گوجه ای بسته بود رو باز کردم
موهای بلندش دورش ریخت
موهاش خیلی بلند شده بود
کف مبل پهن شد
زینب: رضا
مو های فرش رو پشت گوش هاش زدم
-جان دل رضا؟
لبخند قشنگی زد
-فدای لبخندات ، جونم؟
سرش روی شونم گذاشت
زینب: می خوام برم سرکار ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️