💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهارده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
یهو صدای داد مامانی شنیدم که گفت رضا ، رضا
مامان سریع دوید به سمتم و به صورتش زد
آروم و شمرده شمرده گفتم : قرصام ، کیفم
مامان فهمید سریع قرصام برام آورد خوردم کمی بهتر شدم
مامانی نمی دونست و مامان با گریه داشت براش تعریف می کرد مامانی هم گریش گرفت
-قربونتون برم گریه نکنید عه
زنگ ایفن به صدا دراومد بابا و باباجون و داداشا بودن
مامان: زینب کو؟
-رفت بیرون
با بابا و باباجون و پسرا سلام و علیک کردم و رفتم بالا تا بخوابم
اینقدر به قلبم فشار آورده بودم امروز که بسم بود برای امروز
بیدار شدم رفتم پایین
-سلام جمیعا
همه: سلام
زینب: سلام
مامانی: بشین برات میوه بیارم
-دست شما درد نکنه
نه نگاهی به زینب انداختم و نه بهش توجه کردم رفتم و نشستم وسط داداشا
نگاه زینب روم بود و من اصلا نگاهش نکردم
دیدم پسرا گرفته اند
-چی شده؟ گرفته اید؟
امیر علی: تو که می دونی
-چیو؟
امیر حسین: نیایش و اون پسَ...
دیگه ادامه نداد دستاشون مشت شده بود دست های مشت شده اشون رو گرفتم و آروم گفتم : آروم باشین باید کمکش کنیم سر عقل بیاد ، الان کجاست؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️