eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یهو صدای داد مامانی شنیدم که گفت رضا ، رضا مامان سریع دوید به سمتم و به صورتش زد آروم و شمرده شمرده گفتم : قرصام ، کیفم مامان فهمید سریع قرصام برام آورد خوردم کمی بهتر شدم مامانی نمی دونست و مامان با گریه داشت براش تعریف می کرد مامانی هم گریش گرفت -قربونتون برم گریه نکنید عه زنگ ایفن به صدا دراومد بابا و باباجون و داداشا بودن مامان: زینب کو؟ -رفت بیرون با بابا و باباجون و پسرا سلام و علیک کردم و رفتم بالا تا بخوابم اینقدر به قلبم فشار آورده بودم امروز که بسم بود برای امروز بیدار شدم رفتم پایین -سلام جمیعا همه: سلام زینب: سلام مامانی: بشین برات میوه بیارم -دست شما درد نکنه نه نگاهی به زینب انداختم و نه بهش توجه کردم رفتم و نشستم وسط داداشا نگاه زینب روم بود و من اصلا نگاهش نکردم دیدم پسرا گرفته اند -چی شده؟ گرفته اید؟ امیر علی: تو که می دونی -چیو؟ امیر حسین: نیایش و اون پسَ... دیگه ادامه نداد دستاشون مشت شده بود دست های مشت شده اشون رو گرفتم و آروم گفتم : آروم باشین باید کمکش کنیم سر عقل بیاد ، الان کجاست؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️