💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رضا: خدایا ، یا امام حسین ، عمه زینب ، زینبم نجات بدید ، خدایا من همه امیدم به تو هست کمکم کن
زینب خیلی سریع با پاهاش به شکم مرده زد و مرده از درد شدید کنار رفت و زینب سریع دوید و خارج شد
اما در خونه قفل بود دنبال کلید گشت تو آشپزخونه پیداش کرد تا اومد درو باز کنه
مرده از پشت گرفتش به اتاق بردش و سیلی محکمی به صورت زینب زد
صورتش خونی شد
زینب فریاد زد : میزنی تو صورت من؟!!
مرده بی توجه پاهای زینب رو هم بست به تخت
زینب همچنان جیغ می زد و کمک می خواست ، صداش گرفته بود
مرده در یک حرکت روسری و چادر زینب از سرش درآورد
زینب نمی تونست تکون بخوره اما تا مرده نزدیک زینب شد تا گل سرش برداره
دستش گاز گرفت
مرده عصبی سیلی دیگه ای نثار صورتش کرد و بعد گل سر زینب از سرش برداشت و موهای زینب دورش ریخت
مرده سرش رو داخل مو هاش زینب برد
زینب سرشو عقب کشید اما مرده محکم سر زینب رو گرفت و سرش رو داخل مو های زینب برد
مرده: چه مو های قشنگ و خوش بویی
حیف نیست کردیش زیر این روسریو چادر؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️