💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دستم روی شکمش که کمی برجسته شده بود گذاشتم
-این کوچولوی بابا چطوره؟
زینب: خوبه خداروشکر
-کی معلوم میشه این فسقلی چیه جنسیتش؟
زینب: دوماه دیگه ولی مامانت و مامانم میگه پسره
-چرا؟
زینب: میگن ترشی و خرما زیاد می خوری
خندیدم
-ایشالا سالم باشه
زینب: ایشالا
#چند_روز_بعد
باهم دراز کشیده بودیم و عکس های دختر و پسر کوچولو می دیدم
-عهه زینب اینو نگاه ، دختر توعه دقیقا
عکس یه دختر بچه بود که جلوی آینه ایستاده بود و گوشی جلوش گرفته بود
دقیقا همین عادت رو هم زینب داشت
عکس دید
زینب: کوووفت
خندیدم
-به خدا شبیه توعه
زینب هم خندید
یه عکس دیگه ، یه پسربچه با لباس چیریکی
-وااااای زینب اینو
زینب: آخی
نگاهم به سقف دادم
-اگه بچمون پسر شد از این لباس ها براش می خرم بعد هم مثل خودم می کنمش وقتی بزرگ شد
زینب: آی آی بی خود همون تو هستی بسه ، پس فردا اونم سپاهیش کنی میره ماموریت توام میری دیگه من میمیرم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️