💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-ایی خدا از دست این عینکت ، پرتش کنم پایین
زینب: بشکنه هاا کشتمت
-نوچ نوچ نوچ، واسه یه عینک
زینب: کوفت
باهم چنتاا عکس گرفتیم بعد رفتیم توی جنگل و پارک
زینب نشست رو تاب و منم آروم هولش دادم
-این جا رو نگاه کن
باهم عکس گرفتیم بعد دست هامونو توی هم قفل کردیم و قدیم زدیم و باهم چیپس خوردیم
-به نظرت دختره یا پسر
زینب: نمی دونم ، تو دوست داری چی باشه؟
-برام فرقی نداره هردوشون نعمت خدا هستن فقط سالم باشن
زینب: ایشالا
نشستیم رو صندلی
کمی آلوچه خریده بودیم طرفش به طرف زینب گرفتم
اینقدر قشنگ می خورد جای اینکه من بخورم دستم زیر سرم گذاشتم و نگاهش کردم
زینب:چیه؟
-هیچی دارم زنمو نگاه می کنم
زینب: اینجوری من نمی تونم بخورمم آخه
خندیدم
-آخه خیلی قشنگ می خوری
#یک_ماه_بعد
از ماموریت برگشتم خونه درو باز کردم زینب اومد جلو در
-سلام عزیزدلل رضاا
زینب: سلاااام
بغلش کردم
-خوبی قربونت برم
زینب: بعله شما خوبی؟
-شمارو که میبینم مگه میشه بد باشم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️