💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
در کمد باز کردم یه دست لباس نوزاد پسرونه و دخترونه بود که زیرش یه پاکت بود
چوب لباسی هارو از کف کمد برداشتم و پاکت باز کردم: کفش هات واکس زدم آقا :)
رفتم تو جا کفشی گناه کردم بغل کفشم دو جفت کفش پسرونه و دخترونه بود و زیرش پاکت : کتابی که خیلی دوسش داری
رفتم تو اتاق قرآن برداشتم باز کردم توش پاکت بود : بابایی منتظرم باش تا چند وقت دیگه میام پیشت
چیییی
برگه ازمایشش باز کردم
فریاد زدم
-وااااااااااااای خدای من
رفتم تو حال زینب با لبخند داشت نگاهم می کرد
زینب: مبارک باشه
-وااااااااااااای خدایا شکرت دارم بابا میشممم
زینب بغل کردم دست هام دورش حلقه کردم
-عزیزممم مبارک باشه مامان شدییی
اونم دست هاش دورم حلقه کرد
زینب: مبارک توام باشه بابا شدی
ازش جدا شدم
-دیگه از فردا باید برات مقررات بنویسم دیگه از فردا نباید دست به سیاه سفید بزنی
زینب: اووووووه
-بعلهه الانم برو برو بشین من برم برات میوه و اینا بیارممم
زینب: بیا رضا بیا بشین ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️