💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-نه مامان جان کمی بی حال هست طوری نیست ایشالا بهتر میشه
مامان زینب: باشه ، کاری ندارید
-نه دست شما درد نکنه ، خدانگهدار
مامان زینب: خداحافظ
گوشی رو قطع کردم
زینب گردنم رو به سمت صورتش کشید
سرم به طرف صورتش خم کردم
-جانم؟
با صدای ضعیفی گفت: مامانم چی گفت؟
-گفت داییت اومده خونه مادرت ، ما هم دعوت کرد بریم خونشون
جواب های منم که شنیدی
سرش تکون داد
تا مدت ها زینب هر صدایی می شنید می ترسید و من هم چند روز نتونستم سرکار برم و وقتی که رفتم زینب گذاشتم خونه مادرش یا دانشگاه می رفت
#یک_ماه_بعد
زینب چایی گذاشت جلوم
زینب: میای بازی؟
-چی بازی؟
زینب: من توی چند جای خونه چند پاکت گذاشتم باید بری دنبال سر نخ
یه کاغذ طرفم گرفت : این سر نخ اول
توش نوشته بود: گل های زیاد و خوش بویی دارد
فهمیدم بالکن میگه رفتم تو بالکن گشتم پاکتی زیر گلدون بود برش داشتم بازش کردم نوشته بود: لباسات اتو شده!!!
منظورش کمد لباس بود ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️