💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_سی_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سرش رو بیشتر توی سینه ام فرو کرد و شدت گریه اش هم بیشتر شد .
مدتی که گذشت با لحن آرومی گفتم : خانومم،قشنگم؛بسه دیگه عزیزم .
سرش رو از سینه ام بلند کرد و با هق هق گفت: من ... من ... یه ... یه خواب دیدم
- چه خوابی دیدی عزیزدلم؟
با همون هق هق گفت : امام رضا ... امام رضا اومد تو خوابم ... بهم گفت
گریه اش شدید شد و بعد از چند ثانیه ادامه داد: مگه رضا رو نسپردیش به من؟ پس بزار بره ... عمه ام خواسته که رضا جز مدافع های حرمش باشه
با این حرف زینب ، یک لحظه احساس کردم نفسم بند اومد .
دوباره حرف هاش رو تو ذهنم مرور کردم ...
حضرت زینب خودش خواسته که من مدافع حرمش باشم !!!!
امام رضا اومد ضامنم شد !!!
بی هوا بلند زدم زیر گریه . صدای گریه ی زینب هم بالا رفت .
از صدای گریه امون سجاد از خواب بیدار شد و شروع به گریه کردن کرد .
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم و بغلش کردم و آروم تکونش دادم .
اشک هام بند نمی اومد . دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم ولی اینجا نمیشد !
سجاد که خوابش برد دوباره روی تخت گذاشتمش. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️