💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_نود_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
متقابلا لبخند زد . نگاهش توی صورتم چرخید و گفت : چیزی شده؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم : چطور؟
زینب : آشفتگی از صورتت می باره! چی شده؟
آروم خندیدم و به سجاد اشاره کردم و گفتم : آقای انتن که همه چیز رو گذاشته کف دست مامان جونش دیگه
زینب خندید و گفت : آره ، اما میخوام خودت بگی چی شده که عزیز دلم اینطور بهم ریخته
لبخندی زدم و گفتم : چیز خاصی نیست ، کمی دلتنگ بودم
کمی نگاهم کرد و بعد آروم ، با صدای بغض دارش گفت : توکه داری میری ، داری به آرزوت میرسی
نفسم رو از سینه بیرون دادم : نه زینب ، نه ! هر خونی لایق شهادت نیست ..
نخواستم حالاکه بعد چند وقت اومدیم تفریح ، بیشتر از این ، این تفریح رو بهش تلخ کنم ؛ به همین خاطر گفتم : ولش کن عزیزم
به چشم های غم زده اش خیره شدم و گفتم: نباشم چشم های غم زده ی خانومم رو ببینم
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت : خدانکنه
-فراموش کن خب؟ اصلا من معذرت میخوام ، یک روز اومدیم بیرون ، تلخش نکنیم
سرش رو بلند کرد و گفت: اهوم ، باشه
لبخندی زدم . متقابلا لبخندی زد و بلند شد و رفت پیش بقیه نشست. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️