eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
109 دنبال‌کننده
2هزار عکس
834 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 متقابلا لبخند زد . نگاهش توی صورتم چرخید و گفت : چیزی شده؟ دستی به موهام کشیدم و گفتم : چطور؟ زینب : آشفتگی از صورتت می باره! چی شده؟ آروم خندیدم و به سجاد اشاره کردم و گفتم : آقای انتن که همه چیز رو گذاشته کف دست مامان جونش دیگه زینب خندید و گفت : آره ، اما میخوام خودت بگی چی شده که عزیز دلم اینطور بهم ریخته لبخندی زدم و گفتم : چیز خاصی نیست ، کمی دلتنگ بودم کمی نگاهم کرد و بعد آروم ، با صدای بغض دارش گفت : توکه داری میری ، داری به آرزوت میرسی نفسم رو از سینه بیرون دادم : نه زینب ، نه ! هر خونی لایق شهادت نیست .. نخواستم حالاکه بعد چند وقت اومدیم تفریح ،  بیشتر از این ، این تفریح رو بهش تلخ کنم ؛ به همین خاطر گفتم : ولش کن عزیزم به چشم های غم زده اش خیره شدم و گفتم: نباشم چشم های غم زده ی خانومم رو ببینم سرش رو پایین انداخت و آروم گفت : خدانکنه -فراموش کن خب؟ اصلا من معذرت میخوام ، یک روز اومدیم بیرون ، تلخش نکنیم سرش رو بلند کرد و گفت: اهوم ، باشه لبخندی زدم . متقابلا لبخندی زد و بلند شد و رفت پیش بقیه نشست. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️