eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دکتر محمدی : آفرین کار خیلی خوبی میکنی ، فعلا برو به اون دختر خانم زنگ بزن تا کاری انجام نداده خداحافظ -خداحافظ گوشی رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به سارا و به طرف ماشین رفتم . سوار ماشین شدم و ماشین رو راه انداختم . سارا : چی شد؟؟ چشم هام رو بستم و گفتم : قبوله ! فقط خواهش میکنم الان بیا پایین تا من بیام سارا : نه ! تا تو نیای از اینجا پایین نمیام داد زدم : چرا انقدر نفهمی؟ میگم بیا پایین میام دیگه سارا : صداتو برای من بلند نکناا خودمو میندازم پایین راحت بشیااا عصبی مشتم رو روی فرمون کوبیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم . -باشه باشه ، ببخشید ! به خاطر من ... باید با حرف هام کاری می کردم که کوتاه بیاد : به خاطر زندگیمون ، خواهش میکنم بیا پایین ، خواهش میکنم سارا : خیلی خب ! میام پایین اما از اینجا بیرون نمیرم تا بیای ! -باشه باشه ! سارا : با عاقد میای !! به فرمون فشار آوردم و گفتم : باشه !! و بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و روی پام انداختم . پام رو گاز گذاشته بودم و سریع حرکت میگردم . سجاد : بابایی چیشده؟ آنقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر بود که جوابی بهش ندادم و زینب گفت : هیچی مامانی ، بشین پیش خاله ها کمربندت رو هم ببند ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️