💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_نود_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دکتر محمدی : آفرین کار خیلی خوبی میکنی ، فعلا برو به اون دختر خانم زنگ بزن تا کاری انجام نداده
خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به سارا و به طرف ماشین رفتم . سوار ماشین شدم و ماشین رو راه انداختم .
سارا : چی شد؟؟
چشم هام رو بستم و گفتم : قبوله ! فقط خواهش میکنم الان بیا پایین تا من بیام
سارا : نه ! تا تو نیای از اینجا پایین نمیام
داد زدم : چرا انقدر نفهمی؟ میگم بیا پایین میام دیگه
سارا : صداتو برای من بلند نکناا خودمو میندازم پایین راحت بشیااا
عصبی مشتم رو روی فرمون کوبیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم .
-باشه باشه ، ببخشید ! به خاطر من ...
باید با حرف هام کاری می کردم که کوتاه بیاد : به خاطر زندگیمون ، خواهش میکنم بیا پایین ، خواهش میکنم
سارا : خیلی خب ! میام پایین اما از اینجا بیرون نمیرم تا بیای !
-باشه باشه !
سارا : با عاقد میای !!
به فرمون فشار آوردم و گفتم : باشه !!
و بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و روی پام انداختم .
پام رو گاز گذاشته بودم و سریع حرکت میگردم .
سجاد : بابایی چیشده؟
آنقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر بود که جوابی بهش ندادم و زینب گفت : هیچی مامانی ، بشین پیش خاله ها کمربندت رو هم ببند ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️