eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
130 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 با صدای سجاد که به صورتم ضربه میزد ،  از حال خودم بیرون اومدم . سجاد : بابایی؟حالت خوبه؟ -جانم؟ آره عزیزم خوبم سجاد : پس چرا داری گریه میکنی؟ لبخند مصنوعی ای زدم و با صدای گرفته ام ، گفتم : گریه کجا بود ، مرد که گریه نمی کنه ، خاک رفته بود تو چشمم سجاد خیره نگاهم کرد . خندیدم و از جام بلند شدم . دستم رو به صورتم کشیدم و به سجاد گفتم : پاشو ، پاشو بریم یه چایی آتیشی مشتی درست کنیم دوتایی باهم بلند شدیم که دیدم زینب و سیما و دنیا اومدن . باهم سلام و علیک کردیم . نمیدونم صورتم چه طور شده بود که هر سه شون از دیدنم تعجب کردن . سعی کردم نسبت به نگاه متعجب و کنجاوشون بی تفاوت باشم . به سمت کتری رفتم و از آب داخل فلاسک ، کتری رو پر کردم . نگاهم سمت زینب اینا رفت ، که سجاد جلوی زینب نشسته بود و حتم داشتم که داره میگه چه اتفاقاتی در نبودشون افتاده . به این کار های سجاد ، خنده ام گرفت . به سمت منقل رفتم و آتیش رو درست کردم و کتری رو روی منقل گذاشتم. زینب : به به ! چی بشه این چایی به طرف زینب برگشتم و با لبخند گفتم : نوش جان ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️