💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_نود_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با صدای سجاد که به صورتم ضربه میزد ، از حال خودم بیرون اومدم .
سجاد : بابایی؟حالت خوبه؟
-جانم؟ آره عزیزم خوبم
سجاد : پس چرا داری گریه میکنی؟
لبخند مصنوعی ای زدم و با صدای گرفته ام ، گفتم : گریه کجا بود ، مرد که گریه نمی کنه ، خاک رفته بود تو چشمم
سجاد خیره نگاهم کرد .
خندیدم و از جام بلند شدم . دستم رو به صورتم کشیدم و به سجاد گفتم : پاشو ، پاشو بریم یه چایی آتیشی مشتی درست کنیم
دوتایی باهم بلند شدیم که دیدم زینب و سیما و دنیا اومدن .
باهم سلام و علیک کردیم . نمیدونم صورتم چه طور شده بود که هر سه شون از دیدنم تعجب کردن .
سعی کردم نسبت به نگاه متعجب و کنجاوشون بی تفاوت باشم . به سمت کتری رفتم و از آب داخل فلاسک ، کتری رو پر کردم .
نگاهم سمت زینب اینا رفت ، که سجاد جلوی زینب نشسته بود و حتم داشتم که داره میگه چه اتفاقاتی در نبودشون افتاده .
به این کار های سجاد ، خنده ام گرفت .
به سمت منقل رفتم و آتیش رو درست کردم و کتری رو روی منقل گذاشتم.
زینب : به به ! چی بشه این چایی
به طرف زینب برگشتم و با لبخند گفتم : نوش جان ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️