💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد با لحن بغضی اش ادامه داد : من میخواستم بیام ببینم مامانی کی حالش خوب میشه
دست هام رو به طرفش دراز کردم و گفتم : الهی قربونت بشه بابا
توی بغل گرفتمش و گفتم : بابایی بیمارستان جای شما نیست آخه ؛ ترسیدم بیای اونجا یک وقت خدایی نکرده مریض بشی پسر گلم
وگرنه بابایی هرجا میره مگه شما رو نمیبره؟
سجاد : اهوم
-حالا انشاء الله آبجی ها که خواستن به دنیا بیان باهم میریم بیمارستان ، باشه؟
سجاد : باشه
-حالا با بابایی قهر نکن دیگه ، باشه؟
دستم رو به طرفش بردم و گفتم : آشتی؟
سجاد هم دستش رو به طرفم دراز کرد : آشتی
بوسش کردم : قربونت بشم من
سجاد از توی بغلم بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت : بابا من از اون عمه ات و اون خانومه بدم میاد ، ببین مامانمو چیکار کردن
دیگه دلم نمیخواد ببینمشون که دوباره مامانی رو اذیت کنن و مامان مریض بشه
لبخند غمگینی زدم ؛ دستم رو روی موهای سرش کشیدم و غمگین گفتم : خیالت راحت پسرم ؛ دیگه نمی زارم کسی شما و مامان و آبجی هاتو اذیت کنه
سجاد انگشت کوچیکه اش رو جلو آوردوگفت : قول؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️