💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سوار ماشین شدیم و سمت خونه حرکت کردیم
حالم بهتر شده بود ولی همچنان ذهنم درگیر بود
بهش نگاه کردم لبخند می زد
چند دقیقه بعد یهو پرسید: رضا چرا منو انتخاب کردی
نگاهش کردم و بعد نگاهم به بیرون دادم
-چون دلم درگیرت شد ، چون عاشقت شدم(البته فقط همین نبود!...)
زینب: رضا می دونی که من اونی که تو می خوای نیستم
-چرا عزیزم ، خودشی
زینب: نه نیستم ، ببین من قبل تو حجابم درست نبود و فقط توی مسجد چادر میپوشیدم و الان به خاطر تو می پوشم
حرفش حس بدی بهم داد
-خب؟
زینب: همین دیگه
-نمیای خونه ی ما؟
زینب: نه ممنون
سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم ولی ذهنم مشغول تر شد
زینب به خاطر من چادر می پوشید
مگه من کیم؟
جز یه بنده خدا
نباید بزارم همین جوری پیش بره باید درستش کنم اما الان وقتش نیست
باید زمینه چینی کنم و بعد بهش بفهمونم که فقط باید اول به خاطر خدا و بعد به خاطر امنیت خودش این چادر سرش کنه!
نه من
رسیدیم جلو در خونه زینب اینا...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️