💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
به امیر علی نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دوباره بغلش کردم
-ولش کنید من دیگه باهاش هیچ کاری ندارم
حرفامونو خیلی وقته که زدیم و هیچ کس اهمیت نداده
در عجبم چرا مامان به من نگفت اونا هم اومدن
امیر حسین: ما رفتیم دنبال مامانی اونام با ما اومدن وگرنه قرار نبود بیان
-ولش کنید بیاید لواشک بخوریم
امیر حسین: بزار من برم لوازم بیارم
-نمی خواد آوردم
اومدیم روی لواشک نمک و قره قروت ریختیم و خوردیم ترشش!!!
بعد رفتیم پایین شام خوردیم و رفتم تو اتاقم به زینب پیامک دادم
-سلام عشق من خوبی ؟
فردا شیفتم هستم
مراقب خودت باش
رضا دوست داره خیلی!!
شبت آروم قشنگم
و خوابیدم
صبح بعد نماز آماده شدم با موتور رفتم سرکار
به همه سلام کردم رفتم سراغ کار خودم
شب برای استراحت رفتیم تو نماز خونه
-بچه ها بیاید فوتبال دستی بازی کنیم
بچه ها اومدن باهم بازی کردیم
بعد بازی هم رفتیم استراحت کنیم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️