💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ساعت ۹ شده بود
زینب: رضا خیلی عرق کردم میرم یه دوش بگیرم
-برو عزیزم بعدش هم من میرم
نیم ساعت بعد زینب اومد و من رفتم دوش بگیرم
البته من یه حمام اساسی میرم
نمی دونم چقدر گذشت داشتم موهام می شستم که زینب اومد پشت در: رضا جان احیانا نمی خوای بیای بیرون خوابیدی اون تو ۱ ساعته؟
بلند خندیدم
-دارم میام بانو ، من کلا حموم کردنم طول میکشه
زینب: عجب ، عجبب رضا گشنمه زود بیا
-نیم ساعت دیگه
جیغ کشید: هاااااا نیم ساعت دیگه یا خدا
زدم زیر خنده
-چقدر غر میزنی نق نقو الان میام ۵ دقیقه دیگه برو غذا گرم کن
۵ دقیقه بعد رفتم بیرون زینب همه چیز سر میز چیده بود
-به به چه سفره ای
زینب: عافیت باشه
-سلامت باشید
نشستم سر میز غذامون خوردیم و جمع کردیم
خیلی خسته بودیم رفتیم زودتر بخوابیم
بغلش کردم
زینب: میشه برام اون لالایی رو بخونی
-اره عزیزم شروع کردم براش اون لالایی رو خوندم و خوابید
صبح گوشیم زنگ زد و برای نماز بیدار شدیم نماز خوندیم و خوابیدم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️