💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خداروشکر سجاد پیله نکرد و به حرف زینب گوش داد .
باشنیدن صدای گرفته زینب ، نگاهی بهش انداختم و از دیدن اشک هاش عصبی گفتم : دِ لعنتی گریه نکن دیگه ، من که گفتم هرکاری میکنم تا این ویروس رو از شر زندگیمون خلاص کنم !! اینا همش به خاطر توعه زینب !! به خدا اگه تو نباشی نمیخوام دنیا باشه !! چرا نمیفهمی آخه !!
هقی زد و چیزی نگفت .
دستم رو لای موهام بردم . نفسم رو از سینه بیرون دادم و دستمال کاغذی ای برداشتم و سعی کردم همون طور که رانندگی میکنم ، دستمال رو به صورتش کشیدم که خودش دستمال رو از دستم گرفت .
سعی کردم لحنم رو آروم کنم و گفتم : نریز اونارو قربونت برم ، نریز!
بازهم چیزی نگفت و من چیزی نگفتم .
کمی که گذشت گفتم : ماشین رو نگه میدارم تو بشین پشت فرمون ، دوست هات رو برسون خونه هاشون و بعد هم خودت برو خونه تا بیام
بلخره صحبت کرد : نه ! منم میام
-زینب جان خواهش میکنم ...
زینب : همین که گفتم
-یعنی چی؟ میفهمی اصلا؟ دوست هات دستمون امانت هستن باید برسونیمشون خونشون ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️