eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
824 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لبش رو روی شکمم گذاشت و گفت : اجیا قبول باشه از این کارش خندم گرفت . از توی بغلم بلند شد و گفت : من می رم لباس هام رو عوض کنم -برو پسرم با لبخند مسیر رفتن سجاد رو نگاه کردم تا از بیرون رفت و قامت رضا توی چهار چوب در نمایان شد . با همون لبخند بهش سلام کردم . رضا : سلام عزیز دلم ، قبول باشه -از شما هم قبول باشه با لبخند جوابم رو داد و مشغول عوض کردن لباس هاش شد . قرآنی که کنارم بود رو برداشتم و سوره ی فجر رو آوردم و شروع به خوندن کردم . وسط های سوره بودم که رضا اومد کنارم نشست . وقتی سوره تموم شد ، قرآن رو بستم و بوسیدم و کنارم گذاشتم . به رضا نگاه کردم که بهم خیره شده بود . سرش رو جلو آورد و عمیق پیشانیم رو بوسید . اشک توی چشم هام جمع شد . سرم رو پایین انداختم تا متوجه نشه . در تمام این روز ها متوجه حالش بودم . و حتی الان هم متوجه شدم  .. بغض توی گلوم گیر کرده بود . گفتنش سخت بود ولی باید میگفتم ! با صدای آرومی گفتم : زینب جان صدای لرزانش اومد : جانم -ازت یه خواهشی دارم و میخوام قول بدی که قبولش میکنی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️