💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبش رو روی شکمم گذاشت و گفت : اجیا قبول باشه
از این کارش خندم گرفت .
از توی بغلم بلند شد و گفت : من می رم لباس هام رو عوض کنم
-برو پسرم
با لبخند مسیر رفتن سجاد رو نگاه کردم تا از بیرون رفت و قامت رضا توی چهار چوب در نمایان شد .
با همون لبخند بهش سلام کردم .
رضا : سلام عزیز دلم ، قبول باشه
-از شما هم قبول باشه
با لبخند جوابم رو داد و مشغول عوض کردن لباس هاش شد .
قرآنی که کنارم بود رو برداشتم و سوره ی فجر رو آوردم و شروع به خوندن کردم .
وسط های سوره بودم که رضا اومد کنارم نشست .
وقتی سوره تموم شد ، قرآن رو بستم و بوسیدم و کنارم گذاشتم .
به رضا نگاه کردم که بهم خیره شده بود .
سرش رو جلو آورد و عمیق پیشانیم رو بوسید .
اشک توی چشم هام جمع شد . سرم رو پایین انداختم تا متوجه نشه .
#رضا
در تمام این روز ها متوجه حالش بودم .
و حتی الان هم متوجه شدم ..
بغض توی گلوم گیر کرده بود .
گفتنش سخت بود ولی باید میگفتم !
با صدای آرومی گفتم : زینب جان
صدای لرزانش اومد : جانم
-ازت یه خواهشی دارم و میخوام قول بدی که قبولش میکنی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️