eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به عقب برگشتم و دیدم کلاهم پشت شیشه ماشین هست . -سجاد بابا ، میشه کلاهم رو از پشت شیشه بدی سجاد برگشت و کلاه رو برداشت و به طرفم گرفت : بیا -ممنونم عزیزم کلاه رو روی سرم گذاشتم و کلاه کاپشنم روهم روی سرم کشیدم. هدفم از این کار توی این گرمای تابستون ، این بود که نمیخواستم توی اون جمعیت شناسایی بشم و ابرو برام نَمونه . توی آیینه ماشین به خودم نگاه کردم ومطمئن شدم که تقریبا خودم رو پوشاندم . نیم رخ صورتم رو به عقب برگرداندم و گفتم : بابت امروز ببخشید ، حلال کنید! سعی کردم روز خوبی براتون باشه که نشد؛ان شاءالله عمری باشه جبران کنم . به زینب نگاه کردم و دستش رو گرفتم : پاشو بیا بشین پشت فرمون و برو دوست هات رو برسون خونشون و خودت هم برو خونه ، من خودم میام نگاهش رو بهم دوخت . لبخند نصفه نیمه ای زدم و دستش رو رها کردم و از ماشین پیاده شدم . چند قدم رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد زینب صدام کرد : رضا به عقب برگشتم : جانم؟ کمی جلو اومد و گفت : با همین لباس ها میخوای بری؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️