💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
به عقب برگشتم و دیدم کلاهم پشت شیشه ماشین هست .
-سجاد بابا ، میشه کلاهم رو از پشت شیشه بدی
سجاد برگشت و کلاه رو برداشت و به طرفم گرفت : بیا
-ممنونم عزیزم
کلاه رو روی سرم گذاشتم و کلاه کاپشنم روهم روی سرم کشیدم. هدفم از این کار توی این گرمای تابستون ، این بود که نمیخواستم توی اون جمعیت شناسایی بشم و ابرو برام نَمونه .
توی آیینه ماشین به خودم نگاه کردم ومطمئن شدم که تقریبا خودم رو پوشاندم .
نیم رخ صورتم رو به عقب برگرداندم و گفتم : بابت امروز ببخشید ، حلال کنید! سعی کردم روز خوبی براتون باشه که نشد؛ان شاءالله عمری باشه جبران کنم .
به زینب نگاه کردم و دستش رو گرفتم : پاشو بیا بشین پشت فرمون و برو دوست هات رو برسون خونشون و خودت هم برو خونه ، من خودم میام
نگاهش رو بهم دوخت . لبخند نصفه نیمه ای زدم و دستش رو رها کردم و از ماشین پیاده شدم .
چند قدم رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد زینب صدام کرد : رضا
به عقب برگشتم : جانم؟
کمی جلو اومد و گفت : با همین لباس ها میخوای بری؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️