💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
من و زینب پشت در ایستادیم و از همگی خداحافظی کردیم .
وقتی رفتن ، در خونه رو بستم . به طرف زینب برگشتم و با دو دستم شانه هاش رو گرفتم . به صورتش نگاه کردم که از شدت گریه شدید قرمز شده بود .
-ببین چشم منو دور دیدی چه بلایی سر خودت آوردی! زود باش برو صورتت رو بشو
فردا شب مامان زنگ زد و گفت : میخواستیم بیایم خونتون اما چون حال زینب خوب نیست ، شما بیاید اینجا فاطمه ایناهم میان
همین کار رو هم کردیم و رفتیم خونشون .
توی چشم های همشون بغضی پنهان بود که وقتی شام خوردیم و خواستیم بریم ، به طرف بابا رفتم و دستش رو بوسیدم : بابا ، حلالم کن ، ببخش میدونم خیلی اذیتت کردم ، ببخش
اونجا بود که صدای گریه جمعه بالارفته بود و خود من هم اشک هام سرازیر شد .
بابا دستش رو روی سرم کشید و پر محبت باچشم های اشکی بهم نگاه کرد : هم من و هم مامانت بابت داشتنت بهت افتخار می کنیم پسرم!
خداروشکر میکنم که خدا ، بچه هایی نصیبم کرده که یکی از یکی صالح ترن! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️