💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نفسم رو از سینه بیرون دادم . حالش رو خوب می فهمیدم . سعی کردم بهش آرامش بدم .
دستم رو پشت کمرش زدم و گفتم : نگران نباش داداش ، خانوم حواسش به همه ی نوکراش هست . تو فقط کاری کن که نگاهت کنه ، دیگه تمومه ..
ازم جدا شد و اشک صورتش رو پاک کرد . بهم لبخند زدیم و دست دادیم .
علیرضا کنار رفت و بعد کوثر اومد .
کوثر: عمو مواظب خودت باش ، سلام من رو هم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسون
-چشم عمو حتما
بلخره زینب که از وقتی پدرش بغلم کرد و رفت ، توی آغوش بود و گریه میکرد و پدرش هم بهش چیز هایی میگفت ؛ سرش رو از سینه ی آقاجون بلند کرد و با دست صورتش رو پاک کرد .
آقاجون : خب دیگه ما زحمت رو کم کنیم
-نشسته بودین ، چه عجله ای هست حالا؟
آقاجون : نه دیگه بریم
-بمونید میرم از بیرون شام میگیرم
آقاجون : نه نه اصلا ، میخوام برم خونه دستپخت خانمم رو بخورم
همه خندیدیم .
وقتی دیدم قبول نمی کنن دیگه اصرار نکردم .
آقاجون به سمت در رفت و بعد بقیه به سمت در رفتیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️