💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
تمام رفتار هاش شبیه رضا بود! وقتی کنارم بود احساس میگردم رضا پیشمه!
جمله " پسر کو ندارد نشان از پدر " ، دقیقا در وصف سجاد بود!
با صدای سجاد رشته ی افکارم پاره شد : مامانی! بیا بابایی زنگ زده
لبم به خنده کش اومد!
تا رضا زنگ می زد ؛ سجاد سریع گوشی رو می آورد و به من میداد . سجاد هم مثل من دلش برای رضا خیلی تنگ شده بود! میدم گاهی دور از چشمم عکس رضا رو بر می داره و گریه میکنه! احساس دلتنگی میکنه!
ولی تا تلفن زنگ می خورد ، با همه ی این ها ؛ سریع گوشی رو به من میداد!
گوشی رو از دست سجاد گرفتم و تماس رو وصل کردم . گوشی رو روی گوشم گذاشتم ، با صدای شاد گفتم : سلام عزیزدلم!! خوبی؟ چه عجب بالاخره یادی از ما کردی!
دیشب هم زنگ زده بود اما من به خاطر چیز دیگه ای کنایه زدم! هر دفعه اول به مادر و پدر خودش و بعد به مادر و پدر من ، و بعدا نوبت عاشقی که در گوشه ای از جهان مشتاق شنیدن صدایش بود تا قلبش آرام بگیرد!
صدای خنده ی مردانه اش در گوشی پیچید : سلام خانومم! حالت چطوره؟ نفرمایید قربان! یاد شما همیشه در دل ما هست! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️