💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نود_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-زحمت نکشی یه وقت!
رضا : نفرمایید بانو! شما رحمتی!
خندیدم : این زبون رو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟
رضا : بازم مشغول عاشقی شما بودیم خانوم خانوما
قند در دلم آب شد : آنقدر زبون نریز آقا!
رضا : به روی چشم! ببینم حال مرد من چطوره؟
خندیدم و روی سر سجاد دست کشیدم : اونم خوبه خداروشکر!
مثل یه مرد از منو آبجی هاش محافظت میکنه
بادی به غبه انداخت : پسر منه دیگه!
-اهوم! اینو خیلی عمیق درک کردم!
رضا : شما لطف دارید بانو! حال دخترام چطوره؟
-شکر خدا اونام خوبن!
رضا : اذیت که نمی کنن؟
خندیدم : نه آقا! شما ماشاءالله همه رو بسیج کردی برای محافظت از من! دیگه آنقدر اذیت نمیکنن که نگران شدم ؛ رفتم دکتر گفت نه خداروشکر سالمن!
خندید : خداروشکر
-اوضاع اونجا چطوره؟
رضا : شکر خدا و به لطف بی بی ؛ اینجا هم داریم خوب پیش میریم! امشب عملیات داریم ؛ مارو از دعاتون بی بهره نزارید بانو!
-الهی شکر ، چشم ، ان شاءالله این دفعه هم موفق میشید!
رضا : ان شاءالله! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️