💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_پنجاه_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
و سرش رو به حالت قهر ، به آن طرف برگردوند .
خنده ی کوتاهی کردم و دستم رو لای موهاش کشیدم : حوری خوشگل تر از توام هست مگه بانو؟!
به طرفم برگشت و بعد چند ثانیه گفت : خیلی زشت شدم؟
با لبخند گفتم : نه عزیز دلم ؛ من فقط منظورم این بود که دلتنگ اون زینبی ام که همیشه لباس قشنگ هاشو میپوشید و می اومد به استقبال من! همونی که شب ها لباس پیشی میپوشید و میاومد من موهاش رو براش می بافتم . کسی که وقتی می اومدم خونه ، پرشور و با لبخند ازم استقبال میکرد!
اما حالا چی؟
دیگه هیچ اثری از اون اخلاق ها نیست!
زینب ِمن؛ عزیز ِمن؛ خانوم ِقشنگم!
تو نباید بشکنی!
سرش پایین بود و به حرف هام گوش میداد .
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم : نگاهم کن!
چشم های تیله ایش به چشم هام گره خورد : خانومم؛ تو زن ِمنی! زن من!
من اصلا دلم نمیخواد زن من بشکنه!
تو الگوت کسی هست که نشون داد وقت عمل ، همیشه پای حرفش هست! توی بدترین شرایط ، وقتی عزیزانش از بزرگ تا کوچیک ، از علی اصغر تا حسینش رو جلوی چشمش سر بریدن ؛ وقتی به خیمه ها آتیش زدن ، وقتی غارت کردن ، وقتی.. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️