💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_پنجاه_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بغضم رو قورت دادم و گفتم : کسی که اون همه مصیبت دید ؛ وقتی دلش خون ِخون بود ، ولی باز هم سرپا ایستاد! پرستار شد و سنگ صبور همه شد!
به چشم های بارونیش نگاه کردم و گفتم : یادت باشه خانومم!مصیبتی که میکشی ، در برابر اون مصیبت ها ؛ ذره ای هم نیست!
زینب! مثل زینب (س) باش!
خبر شهادتم رو شنیدی،اصلا خم به ابرو نیار! سربلند بایست و بگو تمام خاندانت رو ، فدای این خاندان با کرامت میکنی!
نبینم خانومم داره دشمن شادمون میکنه هاا
نه گریه ، نه شیون ، هیچی ِهیچی!
تو فقط حق داری برای مصیبت امام حسینت (س) گریه کنی و بس!
باشه؟!
آروم سرش رو تکون داد .
با لبخند سرش رو به سینه گرفتم . سرش رو بوسیدم و گفتم : گریه نکن دیگه خانومم
بعد از چند دقیقه ، سرش رو از سینه ام بلند کرد و اشک هاش رو پاک کرد .
به ساعت نگاهی انداخت و گفت : فردا میری سرکار؟
-آره عزیزم
زینب : ساعت یکه! بریم زودتر بخوابیم
با لبخند گفتم : بریم .
مسواک هامون رو زدیم و به اتاق خواب رفتیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️