eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
109 دنبال‌کننده
2هزار عکس
834 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 مامان : رضا ! همین که گفتم! بچه به اون آرومی هی اذیت میکنه ، اذیت میکنه خندیدم : با مادرش نباید مشورت کنم؟ مامان : آقای زرنگ ، تو یه درصد فکر کن من اول رای رو به تو صادر کنم و از رئیس بالا اجازه نگرفته باشم . هماهنگ شده زدم زیر خنده . گونه اش رو بوسیدم و گفتم : نوکرتم به مولا مامان هم خندید و گفت : برو برو ، مزه نریز! تا آرومش نکردی سمت من نمیای -اوه اوه ، چشم فرمانده مامان : چشمت بی بلا خواستم از آشپزخانه بیرون بیام که مامان گفت : وایسا ببینم ، آدم زن حامله رو با موتور میبره و میاره؟ دستی روی گردنم کشیدم . چطور میگفتم امر خودش بوده؟ چیزی نگفتم و جایش گفتم : ببخشید مامان: ببخشید؟ اگه خدایی نکرده ، زبونم لال یه بالایی سرش بیاد چی؟ چیزی نداشتم که بگم مامان نوچی کرد و گفت : برو ببینم - چشم از آشپزخانه بیرون رفتم . کار خوبی نکرده بودم که با موتور آورده بودمش هرچقدر هم که اصرار کرده بود نباید می آوردمش. به سمت زینب رفتم و گفتم : خانمم پاشو آماده شیم بریم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️