💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهل_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
مامان : رضا ! همین که گفتم! بچه به اون آرومی هی اذیت میکنه ، اذیت میکنه
خندیدم : با مادرش نباید مشورت کنم؟
مامان : آقای زرنگ ، تو یه درصد فکر کن من اول رای رو به تو صادر کنم و از رئیس بالا اجازه نگرفته باشم . هماهنگ شده
زدم زیر خنده . گونه اش رو بوسیدم و گفتم : نوکرتم به مولا
مامان هم خندید و گفت : برو برو ، مزه نریز! تا آرومش نکردی سمت من نمیای
-اوه اوه ، چشم فرمانده
مامان : چشمت بی بلا
خواستم از آشپزخانه بیرون بیام که مامان گفت : وایسا ببینم ، آدم زن حامله رو با موتور میبره و میاره؟
دستی روی گردنم کشیدم . چطور میگفتم امر خودش بوده؟ چیزی نگفتم و جایش گفتم : ببخشید
مامان: ببخشید؟ اگه خدایی نکرده ، زبونم لال یه بالایی سرش بیاد چی؟
چیزی نداشتم که بگم
مامان نوچی کرد و گفت : برو ببینم
- چشم
از آشپزخانه بیرون رفتم . کار خوبی نکرده بودم که با موتور آورده بودمش هرچقدر هم که اصرار کرده بود نباید می آوردمش.
به سمت زینب رفتم و گفتم : خانمم پاشو آماده شیم بریم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️