💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_دوازده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بلخره شروع به حرف زدن کرد : رضا چند وقتیه خیلی دلتنگم ، دلتنگ کربلام و این دلتنگی چند وقتیه حسابی داغونم کرده .
بهت نگفتم چون میدونستم نمیتونی مرخصی بگیری ، هم آخر سال هست و هم تازه مرخصی گرفتی؛ از لحاظ مالی هم شاید الان برای سفر به کربلا اوضاع خوب نباشه ، به همین خاطر بهت نگفتم که یه وقت شرمنده نشی ..
نفس عمیقی کشیدم و سرش رو به سینه ام فشردم و چیزی نگفتم .
بعد از مدتی زینب تک خنده ای کرد و گفت : البته بد هم نشد سفره چیدما،یادم اومد یک سین کم داریم و باید بگیرم .
فقط لبخند زدم ، سرش توی گردنم برد و چشم هاش بست ، دستم دورش حلقه کردم و سرم روی سرش گذاشتم .
زینب: شب بخیر مرد رویایی من!
آروم خندیدم و گفتم : شب توام بخیر دلبر ِشیطون من .
#فردا
زینب تکه سیبی دستم داد ، ازش گرفتم و تشکر کردم .
نگاهم رفت سمت سفره هفت سینی که هنوز روی میز بود ، یاد حرف زینب افتادم که گفت یک سین کم داره سفره اش .
لبخندی زدم و سجاد صدا کردم .
سجاد: بله بابا؟
-بابایی کیفم میاری
سجاد کیفم آورد و بهم داد ازش تشکر کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️