eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بلخره شروع به حرف زدن کرد : رضا چند وقتیه خیلی دلتنگم ، دلتنگ کربلام و این دلتنگی چند وقتیه حسابی داغونم کرده . بهت نگفتم چون میدونستم نمیتونی مرخصی بگیری ، هم آخر سال هست و هم تازه مرخصی گرفتی؛ از لحاظ مالی هم شاید الان برای سفر به کربلا اوضاع خوب نباشه ، به همین خاطر بهت نگفتم که یه وقت شرمنده نشی .. نفس عمیقی کشیدم و سرش رو به سینه ام فشردم و چیزی نگفتم . بعد از مدتی زینب تک خنده ای کرد و گفت : البته بد هم نشد سفره چیدما،یادم اومد یک سین کم داریم و باید بگیرم . فقط لبخند زدم ، سرش توی گردنم برد و چشم هاش بست ، دستم دورش حلقه کردم و سرم روی سرش گذاشتم . زینب: شب بخیر مرد رویایی من! آروم خندیدم و گفتم : شب توام بخیر دلبر ِشیطون من . زینب تکه سیبی دستم داد ، ازش گرفتم و تشکر کردم . نگاهم رفت سمت سفره هفت سینی که هنوز روی میز بود ، یاد حرف زینب افتادم که گفت یک سین کم داره سفره اش . لبخندی زدم و سجاد صدا کردم . سجاد: بله بابا؟ -بابایی کیفم میاری سجاد کیفم آورد و بهم داد ازش تشکر کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️