💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هشتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
تا آخر یک قاشق خودم میخوردم و یک قاشق هم به سجاد میدادم .
غذای سجاد که تموم شد ، با دستمال دست و لبش رو پاک کردم و بعد سجاد تشکر کرد و از سر میز بلند شد .
کمی از غذا ی خودم مونده بود ؛ مشغول خوردن شدم .
زینب غذای خودش رو تموم کرد و از روی صندلی اش بلند شد و اومدروی صندلیه کناریه من نشست و خواهشانه گفت : رضااا؟
بی توجه بهش به غذا خوردنم ادامه دادم که زینب با همون لحن گفت : آقا رضااا؛ رضا جوونممم
خب اونا یه اشتباهی کردن تو چرا به دل میگیری؟ قول میدم بهشون بگم که تو ناراحت میشی و دیگه اونا گازم نگیرن .
باشه؟؟
جوابی بهش ندادم که از روی صندلی بلند شد و اومد گونه ام رو محکم بوسید و گفت : آشتی؟؟؟
لبخندی روی صورتم شکل گرفت و سعی کردم کنترلش کنم و برگشتم به طرفش و گفتم : که گاز گرفتن رفقات،کمکت میکنه درد رو تحمل کنی و در برابر درد مقاوم بشی آره؟؟
خب اگه شما این نیت رو داشتی به خودم میگفتی بنده مسئولیت این کارو به عهده میگرفتم
زینب: نههههه خیرررر تو منو گاز بگیری باید دو شب کرم بمالمممممم،دندون هات قوی ان ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️