💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هشتاد_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب : من عاشقتم بچه گربه ی من
ریز بهشون خندیدم .
چراغ سبز شد و حرکت کردم .
تا برسیم خونه زینب دستش رو به در تکیه داده بود و زیر چانه اش گذاشته بود و من رو نگاه میکرد .
از نگاه هاش خنده ام گرفته بود ولی سعی در کنترل کردنش میکردم.
رسیدیم خونه.
اول رفتم کمک سجاد تا لباساش رو عوض کنه و بعد لباس های خودم رو عوض کردم.
دیشب زینب ماکارونی درست کرده بود و به اندازه وعده ظهر هم درست کرد بود .
زینب ماکارونی رو گذاشت تا گرم بشه؛ سجاد رو بغل کردم و باهم رفتیم دست هامون رو شستیم و بعد با سجاد وسایل سفره رو آماده کردیم و روی میز چیدیم.
ماکارونی که گرم شد ، همگی دور میز نشستیم؛ زینب روبه روی من و سجاد هم مابین من و زینب .
زینب برامون ماکارونی کشید .
در سکوت شروع به خوردن غذاکردیم.
زینب : مامانی بهت غذا بدم؟
سجاد : بده
با جدیت گفتم : لازم نکرده خودم به سجاد غذا میدم
و فرصت به زینب ندادم و بشقاب سجاد رو به طرف خودم کشیدم و قاشق رو پر کردم و توی دهن سجاد گذاشتم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️