💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با جمله آخریش همه خندیدن و منم لبخند صدا داری زدم ؛ وقتی توی خونه ام با ما بحث میکرد ، میرفت جای دیگه و خودش رو سر گرم می کرد و بعد مدتی برمی گشت و معذرت خواهی میکرد .
یه روز اومد بهم گفت : بابا چرا من گاهی عصبی میشم و به حرف شما گوش نمیدم؟
منم بهش گفتم اون زمان شیطون میاد گولت میزنه و بهت میگه بد اخلاقی کنی تا پسر بدی بشی و کسی دوست نداشته باشه .
از اون به بعد همیشه وقتی معذرت خواهی میکرد میگفت شیطون گولم زده .
سیما و دنیا به گرمی باهاش سلام و علیک کردن و باهاش گرم گرفتن .
زینب بستنی هارو به بقیه داد و اون ها هم ازم تشکر کردن و منم رسمی جوابشون رو دادم .
زینب : رضا جان
نگاهم رو از خیابون گرفتم و به زینب نگاه کردم که بستنی ای باز کرده بود و جلوم گرفته بود .
نگاهم رو به خیابون دادم و ذهن باز کردم که چیزی بگم که یادم اومد یه چیزی روی دستش دیدم .
دوباره نگاهم رو از خیابون گرفتم وبه دستش دادم و دیدم دستش زخم شده .
نگاهم رو به خیابون دادم و پرسیدم : دستت چی شده خانوم؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️