💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب خندید و گفت : عه راست میگه
دکتر هم خندید و گفت : انشاءالله زیر سایه پدر و مادر عاقبت بخیر بشه
با زینب ممنونی گفتیم .
به زینب کمک کردم تا شکم اش رو تمیز و کرد و پایین اومد .
چادرش پوشید
از خانم دکتر تشکر کردیم و از اتاق بیرون اومدیم .
با لبخند دستش محکم گرفتم و فشار دارم .
زینب هم لبخند زد و فشاری به دستم داد .
از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم
-اخییششش ، بلخره یه جا پیدا کردم بتونم قربون صدقه ات برم ؛ الهییی قربون خانومم برم ، زینب خیلی دوستت دارم ، ببین اصلا تو که اومدی تو زندگیم برکت رو با خودت اوردی
قربون خدا برم که بهم همچین فرشته ای داده ، اصلا کل زندگی من پره از فرشته .
چون یه فرشته دارم که با خودش یه عالمه فرشته آورده که زندگیم رو پر برکت و زیبا کرده .
زینب دستش زیر چانه اش زده بود و بهم نگاه میکرد.
بعد آروم نگاهی به اطراف انداخت و به جلو خم شد و گونه ام رو بوسید و بعد تکیه داد به صندلی .
با لبخند به نوک بینیش زدم و گفتم : نوکرتم به مولا دلبر
لبخند زد ، ماشین روشن کردم
-ببین بانو ، الان که فهمیدم دوقلو داریم دیگه خیلییی باید مواظب باشیا ، تازه قانون های منم سخت تر میشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️