💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندید و گفت : بله میدونم و از اونجایی که به احتمال خیلی زیاد بنده کمبود وزن دارم ، شما خیلییی قرار به من سخت بگیری
- کمبود وزن داری؟؟ وای زینب اینکه خیلی خطرناکه ، کی فهمیدی؟
زینب: رفته بودم بهداشت وزنم گرفت گفت کمبود وزن داری
-چند کیلو؟
زینب: تقریبا ۱۱ کیلو
-۱۱ کیلووو؟؟؟؟ زینب این خیلی خطرناکه که دورت بگردم ، میدونی اگه نتونی نمیتونی حداقل یکیشون داشته باشی؟
ترسیده گفت : راست میگی؟
-به نظرت باهات شوخی دارم؟ ببین از امروز ببینم هی بگی اینو نمیخورم ، اونو نمیخورم دیگه من میدونم و شما
زینب: چشم آقای زورگو
-من زورگو اممم؟
زینب: بعله
-نشونت میدم زورگو کیه ، یه زورگو ای بهت نشون بدم خانم بلا که هض کنی
بلند خندید
رفتیم سجاد از مهد آوردیم
سجاد : بابایی رفتید دکتر چی شد؟
-یه خبر خوووب بهمون داد
سجاد: چی؟
-شما دوتا آبجی یا داداش داری
سجاد جیغی کشید و گفت : هورااا یعنی دوتا نی نی داریمممم ، هورااااااا
باهم به این حرکتش خندیدیم
از عقب خم شد و گونه زینب رو بوسید و با زبون بچه گونش گفت : قربونت برم مامان
این اولین باری بود که سجاد این حرف میزد ، با زینب دوتایی خندیدیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️