eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
112 دنبال‌کننده
2هزار عکس
864 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اشک توی چشمم چکید و حس سرشاری بهم دست داد . خوشحالی از این موضوع رو توی تک تک سلول هام حس می کردم . سرم بلند کردم که مامان قرآن رو بست و اشکی ریخت . دستش گرفتم و بوسیدم ، بغلش کردم -قربونت برم من مامان مامان: خدا نکنه پسرم -مامان از من راضی هستی؟ مامان: خدا ازت راضی باشه فدات بشم -خدا نکنه مامانم ، مامان برام دعا کن مامان مامان: من همیشه دعاتون می کنم مامان -نوکرتم به مولا صورتش روهم بوسیدم و ازش جدا شدم تمام وجودم شوقی وصف ناشدنی گرفت ، من ، رضا ، این سعادت نصیبم شد که پای مادرم ببوسم صورتم پاک کردم و اشک توی چشم های مامان دیدم . نگاهمون بهم بود که در باز شد و نیایش و ستایش اومدن تو . ستایش : اووو اینجا رو ، مادر پسری خلوت کردنوو ما هم که بوقیم مامان خندید و گفت : شما هم بیاید خب نیایش: ما نمیدونستم خلوت کردید که وگرنه می اومدیم خب فاطمه اومد و گفت : بیاید بیرون زشته بچه ها ، مهمون داریما -بریم بریم منم اومدم با مامان و دخترا رفتیم تو هال به زینب گفتم بره آماده بشه بریم . سجاد رو هم آماده کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️