💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اشک توی چشمم چکید و حس سرشاری بهم دست داد .
خوشحالی از این موضوع رو توی تک تک سلول هام حس می کردم .
سرم بلند کردم که مامان قرآن رو بست و اشکی ریخت .
دستش گرفتم و بوسیدم ، بغلش کردم
-قربونت برم من مامان
مامان: خدا نکنه پسرم
-مامان از من راضی هستی؟
مامان: خدا ازت راضی باشه فدات بشم
-خدا نکنه مامانم ، مامان برام دعا کن مامان
مامان: من همیشه دعاتون می کنم مامان
-نوکرتم به مولا
صورتش روهم بوسیدم
و ازش جدا شدم
تمام وجودم شوقی وصف ناشدنی گرفت ، من ، رضا ، این سعادت نصیبم شد که پای مادرم ببوسم
صورتم پاک کردم و اشک توی چشم های مامان دیدم .
نگاهمون بهم بود که در باز شد و نیایش و ستایش اومدن تو .
ستایش : اووو اینجا رو ، مادر پسری خلوت کردنوو ما هم که بوقیم
مامان خندید و گفت : شما هم بیاید خب
نیایش: ما نمیدونستم خلوت کردید که وگرنه می اومدیم خب
فاطمه اومد و گفت : بیاید بیرون زشته بچه ها ، مهمون داریما
-بریم بریم منم اومدم
با مامان و دخترا رفتیم تو هال به زینب گفتم بره آماده بشه بریم .
سجاد رو هم آماده کردم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️