💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سرگرم خوردن بودم که زینب گفت : وای مامان دیگه جا ندارم نمیتونم بخونم
صدای خنده جمع بلند شد
امیر علی : زن داداش اگه از دست داداش در بری ، نمی تونی از دست مامان در بری ، تا تهش باید بخوری تازه اینا اولشه تا آخر شب وقت بسیار است
بازم جمع خندید
خلاصه زینب تونست از دست مامان در بره
سفره شام رو جمع کردیم
فاطمه چایی آورد
مامان از جمع معذرت خواهی کرد و به اتاق رفت .
مامان سر خوندن قرآن خیلی با برنامه بود و باید راس ساعت ده شب میرفت اتاق و قرآن می خوند .
مشغول صحبت با مهدی و بابا بودم وبعد خوردن چایی به اتاق مامان رفتم .
در زدم و وارد شدم
مامان داشت قران می خوند ، با سر اشاره کرد که بشینم .
نشستم کنارش و بهش نگاه کردم .
ناخدا گاه یاد حاج قاسم افتادم که گفت : بوسیدن پای مادرم نصیبم شد
منم خیلی دلم می خواست یک بار سعادت بوسیدن پای مادر نصیبم بشه
وقتی دیدم مامان مشغول قرآن خوندن هست ، موقعیت رو مناسب دونستم و کمی رفتم جلو تر ، خم شدم و پای مامان بوسیدم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️