💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نیایش و ستایش : اووووه
و بعد چشمکی به زینب زدن که زینب خندید
وقتی فاطمه چایی رو آورد ، نشست کنارم
-آبجی میگم باران دیگه همه چیز رو رعایت میکنه؟
فاطمه: آره داداش ، چند روز بعد از اینکه باهاش صحبت کردی اول نماز هاش شروع کرد
بعد مهدی دید داره نماز میخونه ، بردش پیش حاج آقا احمدی ، اونم باران رو دید که چادر سرشه بهش هدیه داد و درباره حجابش باهاش صحبت کرد .
از اون موقعه حجابش رعایت میکنه
ممنون که باهاش صحبت کردی داداش
-خداروشکر ، وظیفه بود ابجی ، باران مثل دختر خودم میمونه
فاطمه : لطف داری
موقع شام که شد پاشدیم کمک کردیم تا سفره رو پهن کنیم .
مامانم نمی زاشت زینب کاری انجام بده ولی زینب آنقدر اصرار کرد که مامانم گفت بیاد غذا رو بِکِشه .
غذا رو آوردیم و سر سفره گذاشتیم و همه نشستیم .
مامان زینب برد پیش خودش نشوند .
منم به سجاد غذا میدادم و خودم هم می خوردم و کلا بیخیال زینب شده بودم
چون خیالم راحت بود مامان کاملا بهش می رسه. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️