💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
پسرک کوچکم خم شد و دست زینب بوسید و گفت : مامان جونم برای همه ی مهربونیات ممنونم
همه دست و صوت زدن ، زینب سجاد بغل کرد و بوسش کرد و کلی قربون صدقه اش رفت .
باران هم که سجاد دید که اینکارو کرد اون هم به طرف فاطمه دوید ، فاطمه براش آغوش باز کرده بود ، باران خیلی زرنگ بود می دونست اگه الان بخواد دست فاطمه ببوسه فاطمه نمی زاره برای همین رفت توی بغلش و دست فاطمه بوسید
همه دست و صوت زدن برای باران
-آقا ماهم جا موندیم که
شش نفری به طرف مامان رفتیم مامان
خیلی دورش شلوغ شده بود .
همگی با مامان روبوسی کردیم و بغلش کردیم بعد نشستیم سر جامون .
امیر علی : آقا ، سجاد برای مامانش شعر خوند ماهم می خوایم شعر بخونیم .
همه خندیدن و گفتن : بخونید
امیر علی و امیر حسین اومدن پیشم نشستن آروم گفتن : شعر مادر من رو بخونیم بقیه هم می خونن
-بخونیم ، سه دو یک
شروع کردیم به خوندن : مادر من مادر من تو یاری و یاور من
از اینجا به بعد بقیه هم شروع به خوندن و دست زدن کردن...
نوبت کادو ها شد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️