💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: خدانکنه دورت بگردم.
سجاد : نه من دورت بگردم
از خنده دل درد گرفته بودم
- آی آی
زینب بین خنده هاش گفت : بابا حسودیش شد ، حسودی نکن اقا رضا ببین پسرم داره قربون صدقم میره
بعد رو به سجاد گفت : مرد کوچیک مامان ، انقدر زبون نریز بلا
سجاد : بابا ، وظیفه منم زیاد شد الان؟
خندیدم و گفتم : بله ، شما دیگه از امروز باید مراقب مامان و دوتا نی نی باشی
سجاد : چشم
-چشمت بی بلا
#چند_روز_بعد
امروز روز مادر بود ، ساعت های پنج رفتیم خونه مامانم ، فاطمه اینا هم اومده بودن
بعد از کلی عکس گرفتن ، سجاد اومد در گوشم و گفت : بابا یه شعر برای مامان و مامان جون بخونم؟
-آره عزیزم بخون
بعد رو کردم به جمع و گفتم : آقایون خانم ها ، گل پسرم می خواد براتون شعر بخونه
همه مشتاق گفتن: بخونه
سجاد هم شروع کرد با لحن بچه گونش گفت : مامان جونم مامان جون
وقتی تورومیبینم
میخوام یه پروانه بشم
رودامنت بشینم
دلم میخواد هی خودمولوس کنم
بیام توروبوس کنم
بگم خداخداجون
مامان من مثل تومهربونه
یه کاری کن همیشه و همیشه
کنار من بمونه
همه براش دست زدن
سجاد هم دوید طرف زینب و از حرکتی که زد همه هیران شدن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️