💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
و هردومون به تصویر سیاه و سفید نگاه کردیم تا فهمیدیم بچه کدومه و بعد با ذوق به اون تصویر کوچیک سیاه و سفید نگاه می کردیم .
مثل دفعه قبل ، مامان ِ با احساس با دیدن جنین آروم اشک شوق ریخت .
دستم سمت صورتش بردم و اشک هاش پاک کردم .
خانم دکتر :خب این نی نی هم صحیح و سالمه ؛ اوه ببینید چی میبینم ، به به مثل اینکه این نی نی ما تنها نیست ، دوقلو دارید مبارکه
چند دقیقه گذشت تا بتونم حرف دکتر رو هضم کنم ، دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم ، از خوشحالی لب از خنده کش اومده بود .
به زینب نگاه کردم که با تعجب به دکتر نگاه کرد و یهو گفت : چهه خبره
از این حرفش هم من و هم دکتر خندمون گرفت .
خانم دکتر : چند تا بچه داری؟
زینب: یه پسر دارم
خانم دکتر : اوه بابا چیزی نیست که سه تا ، من چهار تا دختر دارم یه پسر ، ناشکری نکن ، خیلیا حسرت بچه رو دارن ها ، برو خداروشکر کن که خدا بهت دوتا داده .
زینب : نه خداروشکر می کنم ولی تعجب کردم آخه ما تو فامیل همچین ژنی رو نداریم که دوقلو باشه
با تعجب گفتم : نداریمم ؟ خانوم حواست گذاشت مثل اینکه عمو هاش دوقلو ان ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️