💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_نود_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اشک های هردومون روانه پیدا کرده بود کمی ایستادیم و بعد به سمت در ورودی حرم قسمت زنانه رفتیم ، اونجا که رسیدیم دستش رها کردم و گفتم :
-برو عزیزدلم ، التماس دعا
زینب: همچنین
-خانومی خیلی مراقب خودت باش خب؟
بعد خندیدم و ادامه دادم : له نشی تو جمعیت
زینب هم خندید و گفت : چشم توام مراقب خودت باش
-چشم
به طرف قسمت مردانه رفتم ، وقتی وارد شدم اول زیارت کردم و بعد زیارت نامه خواندم .
تکیه به گوشه ای دادم و سرم به دیوار تکیه دادم و به ضریح نگاه کردم .
-سلام آقا..
بعد سالها بالاخره توانستم بیام،بیام ببینمت،باهات حرف بزنم، خیلی دلتنگت بودم
ی زمان هایی حالم خوب نیست،نیاز دارم همینجا بشینم باهات حرف بزنم،بهت بگم دردامو و تو کمکم کنی..بهت بگم چی بهم میگذره..بهت بگم وقتایی که نیاز دارم به یکی، تو اون نفری هستی که بهش پناه میبرم!
اشک هام پاک کردم و از حرم اومدم بیرون و رفتم توی صف نماز .
نماز که تموم شد به زینب زنگ زدم و همو پیدا کردیم و بعد به طرف هتل رفتیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️