eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 گیج کمی کنار رفتم که سریع اومد نشست تو بغلم و درو بست و  پتو رو انداخت رو خودش . متعجب گفتم : چرا نموندی تو نماز خونه پس؟ زینب : میدونی که بدون تو خوابم نمیبره ، هرچی سعی کردم بخوابم نشد آخرش هم اومدم بیرون خندیدم و گفتم : از دست تو وروجک متقابلا خندید و سرش به سینه ام فشرد در رو قفل کردم و دوتایی سرمون زیر پتو کردیم ، پیشونی اش بوسیدم و دست هام دورش حلقه کردم و خوابیدم . با نوازش های زینب بیدار شدم . زینب: رضا جان ، بیدار نمیشی؟ -چرا عزیزم بیدار شدم زینب : حرکت کنیم یا اینجا صبحانه بخوریم؟ -بریم نیشابور اونجا زینب: باشه حرکت کردیم سمت نیشابور . *** جلوی حرم دستم رو سینه گذاشتم و سلام دادم -السلام علیک یا علی بن موسی الرضا به طرف زینب برگشتم ، چشم هاش پر اشک بود ، دستش فشار دادم ، باهم اذن دخول رو خواندیم واز هم جدا شدیم و وارد گشت شدیم ، وقتی گشتنم بیرون اومدم و منتظر زینب ایستادم تا اومد ، دوباره دست هاش گرفتم ، به گنبد نگاه کردیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️