💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_نود_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
گیج کمی کنار رفتم که سریع اومد نشست تو بغلم و درو بست و پتو رو انداخت رو خودش .
متعجب گفتم : چرا نموندی تو نماز خونه پس؟
زینب : میدونی که بدون تو خوابم نمیبره ، هرچی سعی کردم بخوابم نشد آخرش هم اومدم بیرون
خندیدم و گفتم : از دست تو وروجک
متقابلا خندید و سرش به سینه ام فشرد
در رو قفل کردم و دوتایی سرمون زیر پتو کردیم ، پیشونی اش بوسیدم و دست هام دورش حلقه کردم و خوابیدم .
با نوازش های زینب بیدار شدم .
زینب: رضا جان ، بیدار نمیشی؟
-چرا عزیزم بیدار شدم
زینب : حرکت کنیم یا اینجا صبحانه بخوریم؟
-بریم نیشابور اونجا
زینب: باشه
حرکت کردیم سمت نیشابور .
***
جلوی حرم دستم رو سینه گذاشتم و سلام دادم
-السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
به طرف زینب برگشتم ، چشم هاش پر اشک بود ، دستش فشار دادم ، باهم اذن دخول رو خواندیم واز هم جدا شدیم و وارد گشت شدیم ، وقتی گشتنم بیرون اومدم و منتظر زینب ایستادم تا اومد ، دوباره دست هاش گرفتم ، به گنبد نگاه کردیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️