💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هشتاد_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
گل پسرم خجالت کشید و دوید و اومد بغلم.
بغلش کردم و محکم بوسیدمش .
-باریکلا خوشگل بابا ، چقدر قشنگ خوندی.
حاج آقا: برای سلامتی گل پسرمون صلوات
جمعیت: اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حاج آقا: خب امشب از این عزیزان میخوایم قدر دانی کنیم ، گل پسران و دختر خانوم هایی که امشب زحمت کشیدید تشریف بیارید پیش بنده جایزه اتون رو دریافت کنید .
سجاد از بغلم پایین گذاشتم و گفتم بره پیش حاج آقا .
امیر حسین سینی ای رو سمت حاج آقا گرفت و حاج آقا به هر کدوم یه کادو.ای رو داد و ازشون تشکر کرد .
بعد از دادن جوایز ، پایان جلسه اعلام شد و بعد از سلام به آقا امام زمان(عج) ، بقیه رفتن .
وقتی همه رفتن وایستادیم یکم مسجد مرتب کردیم و بعد رفتیم .
وقتی رفتیم بیرون ابجیام و مامان وزینب اومدن سجاد بغل کردن و قربون صدقه اش رفتن .
زینب: الهی قربونت برم من خوش.صدای مامان
بینیش گرفت و گفت: فدات بشم من فندق
زینب به من نگاهی کرد و آروم گفت : خوشحالم که سجاد هم مثل خودت بار اومد آقایی ، صداش خیلی شبیه توعه، خداروشکر ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️