💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هفده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-جانم؟
زینب: خوابم نمیبره تو نباشی بیا باهم بخوابیم
لبخندی زدم و برگه و خودکار کنار گذاشتم و رفتم طرفش و پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم
- پس من ماموریتم چه جوری خوابت میبره؟؟؟
بی حرف لبخند تلخی زد و سرش پایین انداخت ، دستش گرفتم و باهم رفتیم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم و بغلش کردم ، دستم لای موهاش بردم و نوازشش کردم ، چند دقیقه بعد صدای نفس های منظمش خبر از خواب بودنش میداد
می دونستم اگه بلند بشم باز بیدار میشه ، پس پیشش موندم اما خوابم نبرد
نمی دونم چقدر گذشت که زینب بیدار شد ، سلام کرد و بعد بلند شد و موهاش بست
زینب: میرم چایی دم کنم
-برو عزیزدلم دستت درد نکنه
زینب: خواهش می کنم
منم رفتم بیرون و نشستم سر لیست و شروع به نوشتن کردم ، مدتی بعد سجاد هم بیدار شد ، بردمش دست و صورتش شستم و تلویزیون براش روشن کردم
زینب با چایی و کلوچه اومد نشست کنارم
-دستت درد نکنه خانومی
زینب: خواهش می کنم
-ببین این چیز هایی که نوشتم خوبه؟ چیزی از قلم نیافتاده
لیست رو ازم گرفت و نگاهش کرد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️