💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_پانزده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نمازمون که تموم شد اومد نشست رو پام
-خب تعریف کن ببینم امروز خوب بود کلاست؟ برای معلمت شعرت خوندی؟
با ذوق گفت : آره بابا خوندم خیلی خوشش اومد تازه بهم جایزه هم داد ، ببین
پیکسلی از پشت سرش برداشت و بهم نشون داد ، عکس یه پسر بچه بود با لباس سپاهی و چفیه دور گردنش و تفنگ دستش بود و زیر عکسش نوشته بود :
ع حکم ش
" ز گهواره تا گور انقلابی ام بدجور "
-واااای چقدر قشنگه ، آفرین عزیزدلم
سرش بوسیدم
سجاد : بابایی منم از این لباسا می خوام
-لباس سپاهی دوست داری؟
سجاد : اهوم ، با اینش (چفیه نشونم داد)
-به روی چشم ، بریم بیرون برات میخرم پسرکم
با ذوق دست هاش بهم زد و گفت: اخ جون
به ذوق کردنش خندیدم
زینب: اقایون محترم ، ناهار حاضره تشریف بیارید
دوتایی گفتیم: چشم
و بعد خندیدیم ، دست سجاد گفتم و باهام رفتیم آشپزخانه و پشت میز نشستیم
-به چه کردی ، دستت درد نکنه بانو
زینب: نوش جان
غذا مونو در سکوت خوردیم ، غذا که خوردم از زینب پرسیدم
-زینب جان ، کی میری مدرسه؟
زینب: امروز بهم زنگ زدن گفتن از فردا بیا
-امتحان هات کی تموم میشه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️