eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نمازمون که تموم شد اومد نشست رو پام -خب تعریف کن ببینم امروز خوب بود کلاست؟ برای معلمت شعرت خوندی؟ با ذوق گفت : آره بابا خوندم خیلی خوشش اومد تازه بهم جایزه هم داد ، ببین پیکسلی از پشت سرش برداشت و بهم نشون داد ، عکس یه پسر بچه بود با لباس سپاهی و چفیه دور گردنش و تفنگ دستش بود و زیر عکسش نوشته بود : ع حکم ش " ز گهواره تا گور انقلابی ام بدجور " -واااای چقدر قشنگه ، آفرین عزیزدلم سرش بوسیدم سجاد : بابایی منم از این لباسا می خوام -لباس سپاهی دوست داری؟ سجاد : اهوم ، با اینش (چفیه نشونم داد) -به روی چشم ، بریم بیرون برات میخرم پسرکم با ذوق دست هاش بهم زد و گفت: اخ جون به ذوق کردنش خندیدم زینب: اقایون محترم ، ناهار حاضره تشریف بیارید دوتایی گفتیم: چشم و بعد خندیدیم ، دست سجاد گفتم و باهام رفتیم آشپزخانه و پشت میز نشستیم -به چه کردی ، دستت درد نکنه بانو زینب: نوش جان غذا مونو در سکوت خوردیم ، غذا که خوردم از زینب پرسیدم -زینب جان ، کی میری مدرسه؟ زینب: امروز بهم زنگ زدن گفتن از فردا بیا -امتحان هات کی تموم میشه؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️