eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
131 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وقتی خواستیم برگردیم خونه گفتم : الان خیابون ها خلوته ،شما بشین پشت فرمون زینب: رضا یکم می ترسم -شما خیلی تمرین کردی ، اصلا نترس ، بشین تا دیگه راحت بتونی بری و بیای ، بشین بانو خودم هوات دارم زینب نشست پشت فرمون -خب قانون هامون که یادت نرفته؟ قانون اول چی بود؟ زینب: نه اصلا ، قانون اول قبل استارت بگیم بسم الله الرحمن الرحیم -باریکلا بسم الله گفت و ماشین روشن کرد و بعد زدن راهنما ، راه افتاد تا برسیم خونه خیلی عالی حرکت کرد . -خیلی عالی بود بانو ، دیدی تو میتونی زینب: اهوم ، ممنونم ازت -قابل شمارو نداره بانوی من لبخند مهربونی زد ، وارد خونه شدیم . من رفتم لباس هام عوض کردم و مسواک زدم و تمام کار هام کردم و رفتم تو اتاق زینب جلوی آینه وایستاده بود و داشت به مو هاش عطر مخصوص میزد . با دیدن من از توی آیینه بهم لبخند زد . رفتم روی تخت نشستم . لباس خواب پوشیده بود ، یه لباس آستین بلند که پتش سیاه بود و جلوش سفید با استین هایی که سفید و سیاه بود و روشون قلب های طلایی رنگ داشت .شلوارش هم چاک داشت . این لباسش رو خیلی دوست دارم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️