💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_چهل_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
وقتی خواستیم برگردیم خونه گفتم : الان خیابون ها خلوته ،شما بشین پشت فرمون
زینب: رضا یکم می ترسم
-شما خیلی تمرین کردی ، اصلا نترس ، بشین تا دیگه راحت بتونی بری و بیای ، بشین بانو خودم هوات دارم
زینب نشست پشت فرمون
-خب قانون هامون که یادت نرفته؟ قانون اول چی بود؟
زینب: نه اصلا ، قانون اول قبل استارت بگیم بسم الله الرحمن الرحیم
-باریکلا
بسم الله گفت و ماشین روشن کرد و بعد زدن راهنما ، راه افتاد
تا برسیم خونه خیلی عالی حرکت کرد .
-خیلی عالی بود بانو ، دیدی تو میتونی
زینب: اهوم ، ممنونم ازت
-قابل شمارو نداره بانوی من
لبخند مهربونی زد ، وارد خونه شدیم .
من رفتم لباس هام عوض کردم و مسواک زدم و تمام کار هام کردم و رفتم تو اتاق
زینب جلوی آینه وایستاده بود و داشت به مو هاش عطر مخصوص میزد .
با دیدن من از توی آیینه بهم لبخند زد .
رفتم روی تخت نشستم .
لباس خواب پوشیده بود ، یه لباس آستین بلند که پتش سیاه بود و جلوش سفید با استین هایی که سفید و سیاه بود و روشون قلب های طلایی رنگ داشت .شلوارش هم چاک داشت .
این لباسش رو خیلی دوست دارم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️