💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_چهل_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب : نه الان می خوام میشه بدی؟
یه چیپس و پفک در اوردم و بهش دادم
زینب: الان میام
کمی عقب تر رفت و چیپس و پفک رو به طرف چند بچه که کنار خیابون نشسته بودن گرفت و با لبخند برگشت اومد کنارم و دستم گرفت
از کار قشنگش منم لبخند زدم
جایی برای نشستن پیدا کردیم و زیر انداز انداختیم و نشستیم .
پفک و چیپس باز کردیم و سفره اش کردیم .
همون طور که داشتیم می خوردیم زینب گفت :آقاااایی؟....یه سوال
-جونم؟
زینب: اگه دنده 4 توی رانندگی یه دفعه دستی بکشی
چی میشه ؟؟
-خوب معلومه !
ماشین دورِ خودش میچرخه
زینب: همونجوری دورررررت بگرررردمم
با ذوق دست هام دور کمرش حلقه کردم
-من دورت بگردم با این دلبریااات آخه ، الان چه وقته این حرف بود که دست و بالم بسته است
خندید و پفکی به طرفم گرفت : بگو آ آ آ
خندیدم و گفتم : آ آ آ
پفک داخل دهنم گذاشت ، از دست این کاراش خنده ام گرفته بود و خودشم خنده اش گرفته بود .
منم چیپس برداشتم و به سمتش گرفتم ، دهنش باز کرد و منم چیپس داخل دهنش گذاشتم
بعد از خوردن چیپس و پفک و لواشک بلند شدیم و شروع به قدم زدن کردیم .
همین طور که قدم می زدیم یه جارو انتخاب کردیم که عکس بگیریم .
زینب: بیا با گوشی من بگیر
گوشی رو ازش گرفتم و روشنش کردم ، یکی از عکس هام که کربلا ازم گرفته بود رو گذاشته بود روی صفحه ی گوشیش ، لبخندی زدم و دوربین اوردم و کلی عکس گرفتیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️