eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
116 دنبال‌کننده
2هزار عکس
904 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتم‌خیلی‌گناه‌کردم -گفت‌هنوزباروضہ‌ی‌مادرگریہ‌میڪنی؟ +گفتم‌آرھ -گفـت‌پس‌هنوزراه‌برگشت‌دار؎ @One_month_left
گفت‌: حاج‌آقا، من‌توبه‌کردم! خدا‌میبخشه‌؟ +گفتم‌چی‌میگی! تو‌که‌‌باپای‌خودت‌اومدی مگه‌میشه‌نبخشه‌؟! خدا‌دنبال‌فرار‌کرده‌ها‌ست ... @One_month_left
چـاډرزهڕاحڪاېٺ‌مےڪڼډ! ازبےحجـابےهآشڪاېٺ‌مےڪڼد.... ڕۅزمحـشربرزناڹ‌بـآحجآب! حضڕٺ‌زهڕاۺفـاعٺ‌مےڪڼډ..シ🌹 @One_month_left
||•🌱🌻 چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی... نه ببین! نه بنویس! نه بشنو! نه بگو! -ایت الله جوادی املی @One_month_left
رئیسی: محور خدمت به زائران اربعین حسینی موکب‌های مردمی است و نهادهای دولتی فقط در موارد ضروری به خدمت‌رسانی مستقیم بپردازند؛ خدمت‌رسانی با نام و تابلوی دستگاه‌های دولتی ضرورتی ندارد. @One_month_left
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی من از حضرت عباس انتظار دارم با انگشت نشونم بده بگه اونو من دعوتش کردم بذارید اربعین بیاد اون اگه نیاد دق می‌کنه...🥺❤️‍🩹 @One_month_left
⛔️📌 بیاید همگی 3الهی به رقیه 3 الهی به حسین 3الهی به اباالفضل 3 الهی به فاطمه برای کربلایی شدن همه اعضا بگیم💔
💢دوره امر به معروف و نهی از منکر روز چهارشنبه و پنج شنبه ۲۵ و ۲۶ مرداد ماه از ساعت ۱۳ الی ۱۷ برگزار می گردد💢 💠استاد دکتر علی تقوی 💠مکان سالن اجتماعات کانون فجر واقع در خیابان آزادی روبروی دانشگاه شریف داخل پارک کانون فرهنگی تربیتی فجر ❌لطفا اطلاع رسانی نمایید باتوجه به ماموریت های تذکر لسانی حضور کلیه آمرین به معروف و اعضای تیم های سفیران مهر الزامی می باشد❌
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
💢دوره امر به معروف و نهی از منکر روز چهارشنبه و پنج شنبه ۲۵ و ۲۶ مرداد ماه از ساعت ۱۳ الی ۱۷ برگزار
اعضای گرامی که می خوان امر به معروف ونهی از منکر یاد بگیرن می توانند توی این دوره شرکت کنند👆🏻⛔️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 صبح به مامان گفتم برای زینب وقت آرایشگاه بگیره تالار هم رزرو کرده بودیم همه چیز زود گذشت تا روز جشن عقد رسید اول زینب بردم آرایشگاه بعد خودم رفتم آرایشگاه موهام کمی کوتاه کرد و مرتب کرد اما مدل نداد یعنی خودم خواستم لباسم پوشیدم و رفتم دنبال زینب زنگ آرایشگاه زدم زینب اومد پایین نشست تو ماشین راه افتادم سمت تالار اونجا رسیدیم زینب خواست پیاده بشه که ترسید و گفت: رضا یه وقت نیوفتم -دستت بده به من دستش گرفتم و فرستادمش قسمت زنونه مامانم صدا کردم گفتم بره توی سالن بگه هیچ کس حق نداره از زینب عکس بگیره خانواده خودمون هم همین طور بعدا خودم ازتون عکس میگیرم مامان: باشه مامان رفت تو و اینو گفت وقتی مطمئن شدم که گفت رفتم قسمت مردونه به زینب هم پیامک دادم و گفتم با دوستاش عکس نمیگیره موقع ناهار رفتم پیش زینب در و بستم نگاهم افتاد بهش موهاش حالت داده بود کمی رژلب زده بود که رنگ کالباسی داشت مژه هاش پررنگ شده بود و کرم زده بود مثل دفعه قبل بود اما دفعه قبل مژه هاش حالت داده بود با لبخند رفتم جلو و تو آغوش گرفتمش -عروسک من چطوره؟ زینب: رضا چرا نزاشتی با دوستام عکس بگیرم -چون که شما برای ما گوهری بانو و من نمی زارم گوهرمو همه ببینن چند دقیقه توی آغوش هم بودیم و بعد رفتیم غذا بخوریم - قبل غذا نماز بخونیم؟ زینب: آره حتما! -وضو داری؟ زینب: بله -زینب منی دیگه خندید مهر گذاشتم و نمازمونو خوندیم و بعد رفتیم سراغ غذا -زینب زینب: جانم؟ ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -من فردا تا چهارشنبه باید برم ماموریت عزیزم ، هیچ چیز تغییر نمی کنه تو فکر کن من توی همین شهر هستم ولی چند روز نمی تونم ببینمت بعدا که اومدم از خجالتت در میام چهرش کمی غمگین شد -زینبم، گفتم که چیزی تغییر نمی کنه قول میدم سرم خلوت بشه بهت زنگ بزنم ناراحت نباش دیگه زینب: اهوم باشه -بخند زینب: مگه دیوونم الکی بخندم -نه عزیزم دیوونه نیستی ولییی شروع کردم به قل قلک دادنش صدای خنده هاش کل فضا رو برداشت زینب: رضا،،،،، بسه تورو خداا ،،،، رضاا از قل قلک دادنش دست برداشتم -وقتی میگم بخند بخند دیگه نخندی اینجوری میشی زینب: کووفت -به به چشمم رووشن زینب: یِ یِ یِ یِ -به به به به خب دیگه زینب: هیچی دیگه تموم شد -عجببب پاشو بیا غذات بخور زینب: نمیزاری که اومد و شروع به خوردن کرد ولی من نخوردم زینب: چرا نمی خوری؟ -چون که شما باید بهم بدی زینب: کوچولو شدی مگه بخور ببینم -نمی خورم زینب: به من چه خودت مریض میشی -به شما که خیلی ربط داره مثلا شوهرتم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿🌿✨✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: خب بخور دیگه -بده بهم می خورم زینب: نمیدمممم -باشه منم غذا نخوردم و با سنگ ریزه ای که زیر پام بود بازی می کردم زینب: رضا خیلی لج بازیاا جوابش ندادم زینب: آقا رضا برگرد یه دقیقه بر نگشتم زینب: رضا برگرد دیگه برگشتم زینب قاشق رو پر از برنج کرده بود و روش تکه کبابی گذاشته بود لبخندی زدم و دهنم بردم جلو و خوردم خلاصه غذامونم خوردیم که مامان در زد و گفت مهمون ها دارن میرن زود بیاین بیرون وقتی خواستیم بریم بهش گفتم: بیا بغل آقا رضا که دیگه وقت نمیشه بغلت کنم زینب اومد بغلم -مراقب خودت باش عزیزکم زینبم یه چیزی بهت میگم تا وقتی زنده هستم مراقب قشنگیات اینا همش برای منه نبینم خرج بقیه کردیا دوست دارم وقتی مردم تو هم بازم مراقب قشنگیات باشی عزیزم احساس کردم سینم خیس شد زینب از خودم جدا کردم چشماش خیس بود -گریه می کنی خانومم؟... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️