‹ یهجوریرویِخودتونکارکنیدکهاگه یهگناههمکردید،گریتون بگیره ›
•#شهیدجهادمغنیه(:♥️🙃
#شهیدانه
#شهداییزندگیکن
@One_monte_left
تـوجوشنڪبیریھعبارتۍهستكمیگہ:
-یـٰاڪَرـیمالصَفح'!
یعنۍیـھجور؎تورومیبخشہ،
انگارنـھانگارڪھتـوخطایۍ
مرتڪبشدۍ🌿🖐🏼!'
#خدای_من
@One_monte_left
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش
یکی برداشت و گفت :
میتونم یکی دیگه بردارم ؟
گفتم البته سید جان 😊 این چه حرفیه ؟
برداشت ... ولی هیچ کدوم رو نخورد
...کار همیشگی اش بود هر جا غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمی داشت اما نمیخورد
میگفت :میبرم با خانم و بچه هام میخورم .شما هم این کارو انجام بدید #خاطره ای _از _زندگی _شهید_مرتضی_اوینی
منبع :کتاب دانشجویی "شهید اوینی"،صفحه۲۱🌸✨
#شهیداوینی
#شهیدانه
@One_monte_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اسپند ازش گرفتم بازم تشکر کردم و سریع به سمت اتاق رفتم درو باز کردم وارد شدم و درو بستم
زینب بلند شد نشست اسپند دور سرش چرخوندم بعد از پنجره بیرون گذاشتم
زینب: دستت درد نکنه این کارا چیه
-کردم خانومیم چشم نخوره
بوسه ای روی گونش زدم و دراز کشیدم
اون هم دراز کشید
موهای فرش رو لای انگشت هام انداختم
-چقدر این مدل مو بستن بهت میاد
زینب: گوجه ایهه
-بلهه
دست هاش گرفتم و پشت دست هاش نوازش کردم
-میگم مامانت چرا گفت التماس زینب کردم
زینب: آنقدر مامانم التماس کرد که برقصم بعدش که رفتم دعا میکرد برگردم
زدم زیر خنده
-راست میگی
زینب: پس چی
-اوه پس غوغا کردی امشب
زینب: بله بله،من اگه یخم باز بشه میترکونم
-وووی پس خوب شد اسپند دود کردم برات دلبرکم
خمیازه ای کشیدم
-خیلی خسته ام بخوابیم
زینب: باشه
سرم به سرش نزدیک کردم
نفس های گرمش به صورتم می خورد و آروم خوابم برد
صبح قبل نماز زینب بیدار کردم صورتشو شست و ناخن هاش کند بعد باهم نماز خوندیم و خوابیدیم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد ناهار رفتم تو اتاق تا کمی استراحت کنم
چند دقیقه با صدایی از خواب و بیدار شدم چشم باز کردم دیدم زینبه و آماده شده ، پاشدم نشستم
زینب: اخ ببخشید بیدارت کردم
-جام عوض میشه درست خوایم نمیبره تو خواب و بیداری بودم ، کجا میری؟
زینب: یزدی ها معمولا روز بعد از عروسی میرن خونه مادرزن اونجا هم دوباره بزن و برقصه ولی آقایون نیستن حتی داماد هم نیست فقط زنن
-آهان ، باشه برید به سلامت ، برو امشبم غوغا کن که شنبه که برگردیم باید بنشینی سر درستات
زینب: هییی خداحافظ
می خواست درو باز کنه برگشت طرفم
دست هام براش باز کردم بغلش کردم بوسه ای روی سرش زدم بعد هم فرستادمش رفت
خودمم خوابیدم ولی خوابم نبرد وارد حال شدم دیدم علیرضا هم بیداره
باهم رفتیم بیرون و چرخی زدیم
جمعه شب هم برگشتیم تهران و همین که برگشتیم بهم ماموریت خورد زینب گذاشتم خونه پدرش و رفتم ماموریت
سالگرد یک سالگی عروسیمون رو من توی ماموریت بودم
زینب یادش نبود که امروز سالگرد عروسیمون هست البته هیچ وقت مناسبتی یادش نیست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بهش پیام دادم
اونم بهم پیام داد کلی ابراز دلتنگی کرد و از اینکه من توی اون روز کنارش نیستم کلی ناراحت شد
بعد یه متن احساسی و قشنگی برام نوشته بود : میدونی رضا،امروز ی روز خیلی مخصوصه،خیلی مخصوص،آدما تو روز های خاص نیاز به آدم های خاص و مخصوص خودشون رو دارن،اما میدونی،امروز روز خاصیه ولی من اون شخص خاصی رو ک بهش نیاز دارم تا کنارم باشه و باهم این روز رو جشن بگیریم ندارم،ندارم کسی رو که بغلم کنه،باهام حرف بزنه،باهم بخندیم،باهاش قهر کنم،باهاش تا صبح بیدار بمونم نق بزنم براش:)
رضا من امروز نیازت دارم ولی تو الان اینجا نیستی وقتی بهت نیاز دارم؛)
ولی به هر حال اولین سالگرد عروسیمون مبارک :)
به همراه یک کیلپ
براش نوشتم : آره متاسفانه کنارت نیستم ولی اومدم جبران می کنم دلبر من
راستی خانوم خانوما دقت کردی همیشه می خوای به جون من غر بزنی؟ و همیشه هم بیشتر برای این می خوایم؟
کنارش علامت خنده گذاشتم
از ماموریت برگشتم خونه
و همون طور که بهش قول داده بودم یه روز از صبح تا ساعت دو شب باهم بیرون رفتیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اول رفتیم باغ کتاب ، کتاب خرید
بعد رفتیم براش لباس خریدم
بعد رفتیم شهر بازی
بعد رفتیم ناهار خوردیم
بعد رفتیم کافی شاپ
اونجا قبلا برنامه ریزی کرده بودم و بهشون گفته بودم چیکار کنن
نشستیم سر میز
منو برداشتم و سفارش دادیم
چند دقیقه به خواسته خودم گذشت
رو به زینب گفتم: من برم ببینم چرا دیر کردن
پاشدم رفتم و با کیک برگشتم و در همین لحظه بقیه اطرافیان شروع به دست زدن کردن زینب بلند شد و به من خیره شد
کیک روی میز گذاشتم و گفتم : اولین سالگرد عروسیمون با تاخیر مبارک عزیزم
از همه تشکر کردم ولی زینب مثل مجسمه به من نگاه می کرد
-بشین دیگه
نشست
زینب: وااای رضا بازم سوپرایزم کردی
-بله بانو
زینب: ممنونم
-خواهش می کنم
چند تا عکس گرفتیم باهم بعد هم کادو اصلیم بهش دادم
دوتا انگشتر ست
زینب: واااای رضا ممنوووون
-قربونت برم قابلت نداره
بعد کافی شاپ رفتیم مسجد و بعد مسجد رفتیم سینما ، بعد رفتیم رستوران شام خوردیم و بعد قدم زدیم تا ساعت دو
خیلی خوش گذشت
#چند_روز_بعد
با وحشت از خواب بیدار شدم
تمام تنم خیس عرق بود ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
از عملیات طوفان الاقصی تاکنون چیا میدونیم؟🧐
بعله!
بزنید میخورید😎🚀
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@One_month_left