فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
اونجاییڪہیہآدم ..؛
بہدرجہیشھادتمیرسہ ..؛
خدابراشمیخونہ ..:
یہجورےعاشقتمیشم ؛
صداشدنیاروبردارھ . . .!
اینجوریاس(:
#شہیدانہ
#شهید_بابک_نوری
#مدافعحرم
@Oshagh_shohadam
یهبندهخداییمۍگفت:
گلزارشهداڪههرفتیباخودتفکرڪن
اگراینشهداازجاشونبلندبشن
چهجمعیتۍمیشن
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامشداریم-'💔'-
خیلینامردیهیادمونبرهچقدرشهیددادیم
@Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_هشتاد_و_نه
اعلام آمادگی می کند . تمام بچه هایی که هم کلاسی بابک بوده اند ، می دانند بابک سر کلاس با چه دقت و علاقه ای ، آموزش های تئوری را پشت سر گذاشته ، و می دانند که آن دفترچه ی کوچک جلد مشکی داخل جیب روی سینه اش پر است از تصویر سلاح ها و توضیحات درباره نحوه کار با آن ها.
* * *
بابک و عارف کاید خورده خم شده اند روی موشک تاو . اسپیکر کوچکی که همیشه و همه جا همراه عارف است ، روی کاپوت ماشین قرار دارد و صدای آهنگران از آن پخش می شود :( مرا اسب سپیدی بود روزی . . .) تا حالا اکثر بچه ها ، متوجه علاقه عارف به این قطعه شده اند . هر کس بخواهد عارف را پیدا کند کمی گوش تیز کردن و رد صدای آهنگران ، به او می رسد .
عارف توضیحاتی می دهد و به قسمتی از بدنه ی موشک اشاره می کند .بابک خم می شود روی بدنه ، و با دقت گوش می سپرد ، و بعد به جای دیگر از موشک اشاره می کند و با دست هایش ، چیزی را در هوا ترسیم می کند . این بار ، عارف با دقت در حال گوش کردن است .
دو جوان ، زیر گرمای سوزان آفتاب ، با دقت کتابی را ورق می زنند .
حسن قلی پور تکیه داده به در سیلو ، و شاهد تبادل نظر دو جوان است . حمید تجسمی ، کنارش قرار می گیرد . آفتاب افتاده روی ماسه ها . به هر طرف نگاه می کنی و تا چشم کار می کند ، شن و ماسه است . حمید ، رد نگاه قلی پور را دنبال می کند ؛
_ حمید، این پسره رو می شناسی ؟
_ کدوم یکی شون رو ؟
_ اون که قدش کوتاه تره و ریش سبیل مشکی داره .
_ ها . . .بابک نوری!
_ می دونستی پسر حاج محمد نوریه ؟
حمید که کارمند شهرداری ست ، حاج محمد نوری رو زیاد دیده ؛ اما چرا تا الان حتی به ذهنش هم نرسیده که بابک ممکن است با او نسبتی داشته باشد ؟
_ جدی می گی ؟!
_ آره .طفلی پدرش خیلی نگرانشه . تو رو خدا حواست بهش باشه .
_ به فرمانده می گم اینجا نگهش داره . نبردش جلو .
قلی پور از عرض شانه به حمید نگاه می اندازد که دست در شلوارش کرده و کمر چسبانده به دیوار .
_ به نظرت ، این بچه رو که تو هر کاری سر مز کنه و می خواد کمک حال همه باشه ، می شه این عقب ها نگه داشت ؟
بابک ، پارچه ای دستش گرفته و دارد تنه ی موشک را پاک می کند . عارف سر برده تو ی لوله ، نگاهی به داخلش می اندازد و نگاهی به کتاب توی دستش . صدای پر سوز آهنگران رها شده توی بیابون :( شبی چون باد بر یالش خزیدم . . . به سوی خانه ی ساقی دویدم . . . )
* * *
قطره های درشت باران کوبیده می شود روی شیشه ، و در مقابل نگاه ماتش سر می خورد لای شیار کاناره های برف پاک کن . پدر آرنجش را حایل در ماشین کرده و سرش را کف دستش خوابانده است . نگاهش به رو به روست ؛ اما جایی را نمی بیند .
از خانه بیرون آمد تا برود استخر ؛ اما کنار بوستان ملت پارک کرد و به جای خالی بابک کنار دستش خیره ماند . اکثر وقت ها ، بابک همراهی اش می کرد . یکی دو ساعتی در آب می ماندند . بابک ، بیشتر شیرجه می زد ، و پدر لبه استخر به تماشایش می نشست . وقت برگشتن ، از هر دری صحبت می کردند ؛ از امور و مسائل سیاسی گرفته تا گرفتاری مردم که به علت بی کفایتی بعضی از نهاد
ها ، گریبان مردم گرفته بود . دغدغه ی همیشگی بابک ، قشر ضعیف مملکت بود که نه زور داشتند، نه پول .
پدر ، وقت حرف زدن چشمش به جاده بود ؛ اما نگاه مشتاق پسر را بر نیم رخ خود حس می کرد که چطور نظرها و تحلیل هایش را گوش می کند . و حالا برای چه استخر برود ؟ تنهایی چطور برگردد ؟ اصلا چرا جایی برود در حالی که تمام حواسش توی خاک سوریه پرسه می زند ؟
ادامـــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#شهیدانه
تہصفبودم، بہمنآبنرسید.
بغلدستیملیوانآبشراداددستم.
گفتمنزیادتشنہامنیست.
نصفشراتوبخور.
فرداششوخےشوخےبہبچہهاگفتم
ازفلانےیادبگیرید،
دیروزنصفآبلیوانشرابہمنداد.
یکےگفت:
لیوانهاهمہاشنصفہبود... :)
#مردان_بـے_ادعا ♥️
@Oshagh_shohadam
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
@Oshagh_shohadam
#معرفیشهید
شهید مدافعحرم: حمیدرضا ضیایی
تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶
محل شهادت: بوکمال،سوریه
نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری
محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🌿
@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگر #امام_زمان رو از زندگیت حذف کنن تغییری تو زندگیت حس می کنی⁉️
بسیار شنیدنی و تأثیرگذار👌
حتما ببینید و نشر دهید.
#سخنرانی
#مهدویت
#رائفی_پور
@Oshagh_shohadam
#صرفاجهتاطلاع . .
بــایدعاشقخدابشیم
وقتۍبہخدانزدیکبشیملذتهاۍدنیوۍبرامون
هیچِهیچہ!
وفقطخدارومیبینیموتلاشڪردنرسیدنبھش . .(:
˹@Oshagh_shohadam
«🌱💛»
مثلاً طـورےرفتـارڪنیم..
کہاگہخواستن #فیلم یہ هفتہ از اعمالمونو تویِ تلویزیون پخش کنن؛
هیچ ترسی نداشتہ باشیم و بہ خودمـون افتخار کنیم ..🌱!
خدایۍ خجالت نمیکشۍ تلوزیون نشونبده
یا توگوشۍ هستۍ یا خوابۍ🚶🏼♀!؟
#بدون_تعارف
@Oshagh_shohadam
#تلنگر 💡
عشق یعنے:
خدا با اینکه این
همه گناه ڪردیم بازم ❌
مثلہ همیشه،انقدر آبرومون رو حفظ ڪرد🤍
ڪه همه بهمون میگن↓💔
اݪتماس دعا
@Oshagh_shohadam
‹🔗💔 ›
شرطشهیدشدن..🕊
شرطشهیدبودناست…!🌱
شهدایےزندگےڪنیم✌️🏼
همࢪنگشهدابشیم🙂
#شهید_بابک_نوری
#عزیزبرادرم
#مدافعحرم
@Oshagh_shohadam
⚠️تلنگــر
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره..⁉️
حالخوبینداری..‼️
دلیلشمیدونیچیه..⁉️
چونگناهکردی.. :)
چونلبخندخداروگرفتی..'
چوناشکامامزمانتوریختی..'
چونخودتوشرمندهکردی..‼️
بخداکهزشته..🍂
ماروچهبهسرپیچیازخدا..⁉️
مگهماچقدرمیمونیم..؟!
مگهماچقدرقدرتداریم..⁉️
بهچیمیرسیم..⁉️
باگناهبههیچینمیرسیمهیچ..‼️🖐🏻
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
گفتم:
اگر در ڪربلا بودم
تا پای جان برای حسین<؏>
تلاش میکردم🙃
گفت:
یڪ حسین زنده داریم
نامش مهدی<عج>است✨
تا حالا برای او چه کرده ای؟
سڪوت ڪردم🚶♂💔
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_نود
این روز ها سعی می کند . توی اداره ، همان نوری خندان و با صبر و حوصله باشد ، همانی که ساعت ها برای بهتر شدن سیستم اداری و راحتی حال مردم در جلسات می نشست و مدت ها به حرف های افرادی که گرفتاری فرسوده شان کرده بود ، گوش می کرد . همه ی این ها بود ، اما همه شاهد پدری بودند که بیشتر از نگرانی دلتنگ فرزند بود .
روشنی روز ، هنوز به سمت تاریکی نرفته . صدای رعد و انعکاس برق روی خیسی شیشه ی ماشین ، از فکر درش می آورد . ماشین را روشن می کند ، نگاهی به دور و برش می اندازد و بی هدف جاده ی رو به رو را پیش می گیرد . نه حوصله استخر رفت را دارد ، نه دل و دماغ به خانه رفتن.
این روز ها ، حال و هوای خانه هم ابری و گرفته است . همه برای هم نقش بازی می کنند و پشت نقابی از خون سردی ، طوری رفتار می کنند که انگار اتفاقی نیفتاده و بابک مثل همیشه با دوستانش به تفریح و گردش رفته دیگر بر می گردد .
مادر ، بیشتر وقت ها ، در آشپزخانه است و می کوشد خانه مثل همیشه مرتب باشد . گوشی اش همیشه و همه جا همراهش است .گاهی توی سالن ، جایی که شب ها بابک تشکش را پهن می کرد . دیده می شود که دست روی فرش می کشد و آه هایش چنان سوز دارد که اشک به چشم می آورد .
عسل از مدرسه که می آید، می رود توی اتاقش ، در رو می بندد ؛ چون دیگر بابک نیست که برایش از اتفاقات مدرسه و در مسائل درسی ، از او مشورت بخواهد . رضا و امید هم تمام نگرانی هایشان را با کار زیاد مخفی کرده اند .
روی تابلو کنار خیابان ، فلش زده منجیل ، و بعد متمایل شده به سمت چپ . باران ، بی امان روی سقف ملشین می ریزد. وقتی بابک دانشگاه قبول شده بود ، ان قدر صبر کرده بود تا یک روز وقت پدر خالی شود و همراهش برای ثبت نام به دانشگاه برود .
صبح زود حرکت کرده بودند ،و وقتی در کنار بابک قدم به داشگاه گذاشته بود . . .
ادامـــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪاناݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_نود_و_یک
صبح زود حرکت کرده بودند ، و وقتی در کنار بابک قدم به دانشگاه گذاشته بود ، غروری، تمام وجودش را گرم کرده بود . نیم رخ بابک با آن لبخند همیشگیش ، برایش قشنگ ترین تصویر عالم بود . سال ها جنگیده بود ؛ چه با دشمن ، چه با سختی ها ، و حالا وقتش بود از زیبایی های زندگی اش لذت ببرد که فرزندانش نقش زیادی در آن داشتند .
آن روز ، موقع برگشتن ، در رودبار ، توی یکی از قهوه خانه های کنار جاده ای نشسته بودند به صبحانه خوردن که یکی از هم رزم های قدیم اش وارد شده بود . دو رزمنده ی سال های دور ، همدیگر را در آغوش گرفته بودند .
بابک ، با خوش رویی ، دوست پدر را به صبحانه دعوت کرده بود . مرد گفته بود ( محمد ، چه پسر جذاب و خوش تیپی داری !) و چقدر این تعریف و خنده وشوخی ها به دلش نشسته بود . وقتی دو مرد از خاطرات جنگ می گفتند ، چه لذتی در نگاه بابک بود !
دوباره به جای خالی بابک خیره می شود . ناراحت نیست ، چرا باید ناراحت باشد ؟ سال ها تلاش کرده بود فرزندانی تربیت کند که در قبال آدم های اطراف و مسائل مردم بی طرف نباشند . چرا حالا که ثمره ی تلاشش به بار نشسته و پسری داشت که مسئولیت پذیر و همراه بود ، ناراحت باشد ؟ نه ؛ ناراحت نبود ؛ فقط دلتنگ بود . دلش برای بوسیدن های ناگهانی بابک ، وقتی او در حال نگاه کردن به تلویزیون بود ، برای مهربانی هایش ، تنگ شده بود .
تلفن زنگ می زند ؛ رفیق سال های زندگی اش است که نگران شده . اشک از صورتش پاک می کند و جواب تلفن را می دهد . رقیه خانم خوشحال است . می گوید بابک زنگ زده و گفته جایش خیلی خوب است ؛ از صبح تا شب می خوابند و هیچ کاری نیست بکنند ؛ نه دشمنی آن اطراف است و نه خطری ؛ سه وعده غذای گرم و چرب می خورند .
قطره های باران ، همچنان روی تن ماشین فرود می آیند و پیچ و تاب خوران پایین می روند . پدر می داند که قرار است لشکر به جلو برود و چند روز دیگر برای آزاد سازی بو کمال عملیات شود . از طریق دوستانش برای چند نفر پیغام فرستاده که مراقب بابک باشند . آن ها هم قول داده و گفته اند که نگران نباشد ؛ او را درپشتیبانی نگه می دارند ؛ اما او فرزندش را می شناسد . مگر می شود بابکی را که . . .
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
@Oshagh_shohadam
°.🦋⃝⃡❥.°
#سلام_امام_زمانم
صداڪردنتسختنیست
منسختشڪردہام
اَدْعوُكَ ياسَيديبِلِسانقَدَاَخْرَسَهذَنْبُه
ميخوانمتآقاےمن امابازبانےكہگناهلالشكرده...😔💔
@Oshagh_shohadam
افراد معمولی چند وقت نباشند خیلیها نگران حالشان میشوند ،دلشان تنگ میشوند ،سراغشان را میگیرند.
سالیان سال است که از نظرهایمان غایب شدهای ولی ما سرگرم زندگی و مشکلات خودمان هستیم.
« خوی علــــی خوی او »
« روی علـــــی روی او »
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
عجيب خسته ام از روزهای غـرق گناه
«سه شنبه ها» دل من حال جمكران دارد💔
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
#تلـنگر
🔸چه زیبا میگفت آیت الله مجتهدے تهرانے:
🍎وضو میگیرے..
اما در عین حال اسراف میکنے
🍎نماز میخوانے..
اما با برادرت قطع رابطہ میکنے
🍎روزه میگیرے..
اما غیبت هم میکنے
🍎صدقہ میدهے..
اما منت هم میگذارے
🍎بر پیامبر و آلش صڸـــوات میفرستی..
اما بد خلقے میکنے
🔹صبر ڪن بابا جان!!!!!!
ثوابهایت را در ڪیسہ سوراخ نریز
@Oshagh_shohadam